مصطفاشیسم



هر احساسی که او نسبت به من دارد، دیگران نسبت به من دارند به همان جنس و در همان اندازه در من برانگیزان و برویان و زنده کن. اینجوری بگمانم از خیلی چیزها پیشگیری میشود و ترمز خیلی چیزها کشیده میشود و اخلاق و انصاف اجرا میشود و صداقت و خلوص به روال می‌افتد و حتی توقع و انتظار خیلی چیزها متوقف میشود و تواضع و بزرگی در انسان رشد میکند و سلامت نفس حاصل میشود. میخواهم قدردان خوبی‌ها باشم و چشمم را بر بدیها ببندم


نه اینکه ترسی به دل نداشتم، انسان محتاطی بودم.‌ ولی حالا از ریسمون سیاه و سفید هم میترسم.

تا احترام متقابل برپا بود حرف از سود و زیان و لطف و التفات و پاسخ خوبی خوبی است خیلی جایی نداشت، حال که قرار بر بی‌انصافی و کم‌لطفی و بی‌مهری است گمان نکنید که رفتار بر همان نسق قبلی است، بزرگواران و خودبزرگ‌پنداران بیش از این لیلی به لالای شما گذاشته نخواهد شد‌ دیگر به هیچکس و هیچکدومتان باج نخواهم داد، حتی از روی مرام. دیگه اینقدرا هم دمم گرم نیست، خودم یخم سردم نیاز به دلگرمی دارم، شما جوجه فوکولی‌های زمستانی چی میگید آخه.


هرچند از دست بعضیاتون ناراحتم اما شبانه‌روز براتون دعا کردم، لااقل یکبار قبل خواب. خدا شاهد است دعا میکنم سلامتی رو محافظت او شادی‌تان دوری غم‌های دنیا از دلتون طول عمر خودتون و عزیزانتون و عزت و برکت و حسن عاقبت و معرفت و. و یک دعا که دلهامون به هم نزدیکتر بشه و مهربونتر و اخلاقمون با هم نیکوتر. هیچ ناراحتی به دل ندارم، از دست هیچکس ناراحت نیستم، یعنی خودم هم نگذاشتم چیزی در من تغییر کند و ته‌نشین شود، از هیچکس کینه به دل ندارم، اما انگار به خودم برگرداندم همه چیز را، انگار کمی هم با تمام مراقبتم سماجت ورزیده و رنگ داده خاکستری غصه به ضمیر خوش‌بینم نه من اهل کینه‌ورزیدن نیست، از این بابت خوشحالم؛ خدایا من رو بر همین طریق ثابت قدم نگهدار. القصه میخواستم بگویم همه ما تنهاییم و با دوست داشتن دنیا زشتتر نخواهد شد، کردن هر کاری برای تحمل‌پذیرتر شدن زندگی در دنیا بگمان درست نیست، ولی خب شاید بشه یه کاریش کرد این تنهایی دردآلوده‌مان دلمون رو بدیم به خدای آسمانها و یه نگاه به آسمون بندازیم و بسم‌الله بگیم و دست و رومون از کدورت بشوییم. شاید وقت آن است که خیلی چیزها را ببخشم، ببخشیم به خودم و خودمون و نه یکبار که مداوم، مکرر یاحق


هیچوقت انتظار نداشته باشید انسانها تا ابد در کنارتان بایستند، آنچنان وابسته‌شان نشوید، دلبسته محبتها و مهرها و توجهات و عنایات نیم‌خورده‌شان نشوید، چون اگر روزی ساعتی دنگ‌شان گرفت که ردا از گرد و خاک حضورتان بتکانند و بروند تا سیاحت کنند، احساس‌تان و تشخص‌تان متزل نشود به طور کل انسانها تا وقتی بهتان اهمیت میدهند که نیازی از نیازهایشان را برآورده کنید یا بخندانیشان یا سود و منفعتی از قبل شما بخورند یا به شهرتی برسند، وگرنه هیچ چیزی آنها را بر این نمیدارد که وفادارانه در کنارتان بمانند نه که وفادارانه که بگویم وفاداری برای آشنایان است، از غریبه‌ها اندک انتظار بی‌توجهی و نمدان‌شکنی و بی‌احساسی هم انسان نخواهد داشت. انسان نه آشنا میشناسد و نه غریبه، این را بواسطه اتفاقی که امروز برایم برای بار دوم افتاد میگویم درهرصورت همه اینها دست به دست هم میدهند که من را به این مطلب سوق دهد که دیده را باید فروبست، گوش‌ها را با دو کف دست گرفت و زبان در کام گرفت تا پرتو نور در فضا مشهود باشد و رویت روح از پشت آبگینه خیال متجلی باشد. القصه همه چیز باید یواشکی باشد، گوش شیطان کر اصلن، آسته برو آسته بیا تا .همه احساسات هم در خفا چون به قول شاملو چراغ را در پستو نهان باید کرد چون کشته خواهد شد؛ به دست بیخاصیتی لحظه‌‌ای نتپیدن و ندیدن. پس اگر مهر است بی چشمداشت و بر باقی حالات و احوالات هم چشم بستن، بی چشمداشت همه چیز، اصولا دیدن به کار نمی‌آید چون چشم یعنی تعلق. ممنون، دیگر به هیچکس اعتماد ندارم و نخواهم کرد، به هیچکس‌ چندبار باید دلم بشکنه تا بفهمم اینجا دنیاست، ناز کسی رو نمیخره.


هر احساسی که او نسبت به من دارد، دیگران نسبت به من دارند به همان جنس و در همان اندازه در من برانگیزان و برویان و زنده کن. اینجوری بگمانم از خیلی چیزها پیشگیری میشود و ترمز خیلی چیزها کشیده میشود و اخلاق و انصاف اجرا میشود و صداقت و خلوص به روال می‌افتد و حتی توقع و انتظار خیلی چیزها متوقف میشود و تواضع و بزرگی در انسان رشد میکند و سلامت نفس حاصل میشود. میخواهم قدردان خوبی‌ها باشم و چشمم را بر بدیها ببندم


حرف زیاد دارم برای نوشتن، گفتن چه میدونم چه فرقی میکنه. بارها میشه یه دفعه یه حرف یه چیز تو کله‌ام میاد، تکراری هم هستا یعنی از بین نمیره کلا هست لونه کرده انگار، میگم بیام اینجا بنویسم حتی در لفافه به صرف کلمه‌بافی خاص خودم بلکه راحت بشم از شرش و از التهابش کم بشه اما خب ترجیح میدم صبر کنم تا حرف‌ه تو پستوهای مغزم گم بشه، گم میشم ولی گم شدم انگار خب چه فایده هم داره، تجربه نشون داده که فایده نداره گفتن و نوشتن بعضی حرفها، تا موقعیت همونه تا ماجرا همونه تا درد باقی است و تا تنهایی هست و ازش گریزی نیست اونوقت بدی هم داره و اون اینه بعضی وقتها هم حرفهای به دردبخوری تو ذهنم میاد ولی وقتی قرار بر ننوشتن هست اونها هم سرد میشن و از دهن می‌افتند و فرصت خلقشون به یغما. خلاصه اینکه از کجا شروع کنم و اصلن طرف حسابم کی هست خیلی تنهام و مساله‌ام این نیست، چون در واقع خیلی تنها هم نیستم ولی هستم، من با افکار رنج‌آور و زخم‌ها و دردها و هراسهایی تنهایم و انتظار و امیدی هم از کسی ندارم که با من در این داستان هم سفره شود. دست خودت نیست، دستت نمک نداره خیلی چیزها در این مدت عمرم تا اینجا دیده‌ام، گاهی در یک لحظه زمانی کوتاه جوری تمام هیکل وجودم تکان میخورد، تکانم میدهند آدمها و رفتارهایشان و بازی زمانه که کار از بهت و تحیر هم میگذرد، بی حرکت و مات میشوم. با این وجود تازه میفهمم و دارم میفهمم در چه جهنم دره‌ای هستم، جایی که برای اثبات زشتی‌اش همین چند بند نارسا کفایت میکند: از محبت انسانها دورو میشوند، پررو میشوند، پرافاده میشوند، گویی حرامزاده میشوند. با اینحال و با این موقعیت قاراش میش مگر میشود جز به خدا رو زد برای التماس و درددل؟! خدایا ما را از بدکاران نسبت به هم قرار نده.  چقدر آدم هست اینجا چقدر حرف است اینجا چقدر ژست است اینجا. نمیدانم، گاهی به سرم میزند که از همه چیز قطع علقه کنم، بیشتر به فکر دیگرانم تا خودم به خصوص در این موضوع، بروم نمیدانم نروم اصلن نمیدانم چه کنم، کاری نکنم شاید فکری نکنم، بیحس بشوم بی احساس سخت و سفت چگونه توصیف کنم چگونه بگویم بیش از این اجازه حرف زدن ندارم، گمان نمیکردم اینگونه شود و شوم، آنهم به این زودی. من هیچ شانسی برای تجدید قوا ندارم و هیچ بختی برای انتخاب راهی نو من پر از گریه‌ام، من خسته‌ام، من هیچ ندارم، من هیچ نیستم، کارهایم به بار ننشست و نمی‌نشیند، من خسته‌ام، من پر از گریه‌ام. 


اگر قرار است در ازای چیزی که میدهم چیزی به دست نیاورم، در جواب عرق جبین و اشک دوچشم مات و مبهوتم باز نفس نفس بزنم، تازه به خاطر همه چیز دوباره تقاص بدم، ترجیح میدم بمیرم. زندگی چیست به جز زحمت و مزاحمت فکر کردی حرفهای بهتری برای گفتن ندارم؟ یه چیزایی بگم دندونات رو گاز بگیری فکر کردی نمیتونی سکوت کنم؟ که دندون به جیگر لامصبم بگیرم؟! آخ که از حرفهای نگفته و بغض تلنبار شده و غرور خردشده و ناله‌های به خاموشی عاریت‌داده شده، سرم، گلویم، سینه‌ام و استخوانم درد میکند. نه میشه، همه چیز میشه، همه جوره میشه ولی نه اینکه اینطوری بخوام بمونه، این قرار نبود پس چی؟! به چه قیمتی با چه تدبیری میتوان شاخه خشکیده خیال رو دوباره سبز کرد؟ تو چی فکر میکنی، فکر کردی منظورم خیالاتی شدنه؟ نه عزیز من، من یکی دیگه میفهمم ماجرای خیالاتی شدن فقط درگیر اوهام شدنه چه زیبا چه دلهره‌آور، من عاقلتر و منطقی‌تر از اونی‌ام که فکر میکنی یا حتی نشون میدم. حرف من حتی سر چرایی نیست، سر چگونگی هم نیست، سر لرزیدن و لغزیدنه، سر این جاده تاریک که وقتی توش حرکت میکنی میبینی انتهایش صبح نیست شبه. به چه زبونی بگم، به چه زبونی نگم، مثل بچه مودبها باید بشینم و دست بغل کرده مشغول یه راه بشم در صورت یک فکر، در حالت یک هدف؟! وقتی باور رنگ میبازد، وقتی همه چیز رنگ میبازد دیگر معنا جفت و جور کردن برای یکسری نشانه‌های بی‌معنا، خیلی سخت میشه‌ اونوقت تو با من میخوای حرف از بشارت بزنی؟ همه اشاره‌ها از سر اتفاق‌ه فقط برهم زننده‌ی عزم‌ واقعی و اراده روشن برای رسیدن به یک معنای تر و تمیز است، موضوع کثیف شلوغتر از این حرفاست، معنا کثیف است؛ اما یک رجوع به لغتنامه بکن تا منظورم از کثیف رو بهتر بفهمی. 


آسمان برای همیشه همینقدر سیاه خواهد بود و صحرای نگاه ما همین اندازه ساکت خواهد ماند. تردیدی نیست پرنده‌ای کاشف نغمه‌ای جدید نخواهد بود و غنچه‌ای سر واشدن نخواهد داشت و پروانه‌ای به ساحت غزل دست در آغوش شمع نخواهد کرد.


یکی از دوستان پست گذاشته از فوت یک فرد مجعول که اون هم قصه‌ داره پشتش که بعضی دوستان از پسرا میدونند و در جریانند و خب اصلا چیز باادبی‌ای نیست که من بخوام اینجا بگم حالا غیر از اون دوسه نفر از پسرا که در جریانند و فقط دارن جو میدن، بقیه هم شروع میکنن به ابراز همدردی نمیدونم واقعا، فقط میخوام بگم فاصله بین امر حقیقی و جعلی همینقدر کمه و ما چقدر ساده و زودباوریم. یعنی تو که همدردی میکنی، تو این قبر مرده نیست، اصلا کسی به این اسم نیست و این فرد شما رو سر کار گذاشته اما شما که خبر نداری این فرد هم کار خودش رو میکنه و کامنتها رو میبینه و کم‌کم یه چیز مسخره جدی میشه و یه چیز دروغ واقعی قلمداد میشه و داستان الکی بزرگ میشه.


آنقدر در تاریکی مانده‌ای که اگر خورشید هم به کلبه‌ات ناگاه با سبدی از گل سرخ سر بزند او را باور نخواهی کرد، بر سرش فریاد خواهی کشید و طردش خواهی کرد. آنقدر به در و دیوار زل زده‌ای و خیره‌ مانده‌ای که اگر پنجره‌ای هم به سوی وسعت دشت فردا گشوده شود، پروانه نخواهی شد و تنها در قالب کوزه سفالی لب پریده‌ی لب پنجره به ترک خوردن ادامه خواهی داد. آنقدر خود را سفت و محکم گرفته‌ای و در خود جمع شده‌ای در این سرمای سوک بی‌مهری‌ها و بی‌مروتی‌ها که اگر آغوشی گرم از بخت به مهر و عطوفت جلویت سبز شود، لرزه بر تنت بیشتر خواهد افتاد و صورت زرد و چشمان از شرمندگی و انتظار آب شده‌ات را لایق عطر تن خوشبختی هم نخواهی دانست‌ به راستی برای چنین حالت زاری، برای تو که تردیدوار به آمدن نوید مینگری، چه معجزه‌ای باید رخ دهد که تو نقاب از ترس و یاس بگشایی؟!.


چه نیاز به تکرار حرفهای کلیشه‌ای که میگویند عشق یار مانند خونی در رگان من است و عشق او مانند هوا برای تنفس است و. من میخواهم از تعبیر زیباتری پرده بردارم، با تو هستم ای عشق من، ای نفس من، ای وجود و هستی من! قلب من عشق توست، آنقدر با قلبم تو را خواستم و به نامت تپیدن گرفتم که قلب من قلب به عشق تو گشت حال مدتهاست که قلب من، عشق تو را در وجودم به جریان می‌اندازد و در پستوی یادم تصویر زیبای تو را برمی‌فروزد و نامت را در دورترین مویرگهایم فریاد میکند.


اینکه یک زخم کار خودش را کرده است در همین حالتهای گاه به گاه درماندگی و غم عجیب معلوم میشود؛ اینکه نمیدانی به چه کاری چنگ بزنی، رو به چه کسی بکنی، چه کنی که اندکی آرام بگیری خودت هستی و خودت، نه، یک آسمان حس غریب مشکوک از سوال و خیال. و نمیشود، نه کسی در دسترس هست و نه تو توان انجام کاری را داری یک غم عجین شده با شیره جانت که نزدیکتر از همه چیز به تو است و هیچ چیز از عظمت و سنگینی و اهمیت آن نمیکاهد هر چه بخواهی بگویی آنچه باید بگویی را نمیگویی و درنمی‌آید و تنها چیزی که میتواند ترجمان حال تو باشد همین آه خالصانه توست که آرام از نهادت بیرون می‌آید، مبادا کسی بفهمد و مباد از آتش آن جانی شعله گیرد آهسته خودت خاکستر سکوت بر سر خود میریزی و ثانیه‌ها را به انتظار مینشینی شاید کم‌کم دوباره فرونشیند این غم عجیب که در جانت نشسته است. و برای من غم شبها چیزی کم از غروب جمعه ندارد.


امروز با انسانهای خوبی همراه و هم‌صحبت شدم اما اینقدر جانم ناراحت است که بیانم جز به ناراحتی نمیچرخد انگار.‌ شاید یک روز تعریف کردم. اینقدر خسته‌ام که تنفس تازه هم مرا به نشاط نمی‌آورد، آنقدر دلتنگم که همین لبخندهای کوتاه و مقطع هم به سردی چشمانم پایان نمیدهد با این حال و روزگار هیچکس دور و برم نخواهد ماند، مگر انسان چقدر تحمل دارد که کسی چون من را تحمل کند؟ خانواده‌ام هم در اصل به ضرورت تقدیر در کنارم هستند.‌ البته که من باعث شرمندگی کسی نخواهم شد، باعث شکستگی کسی، به کسی جسارت نخواهم کرد و بدی در حق کسی نخواهم کرد این را بارها گفته‌ام که اگر روزی قرار بر رفتن باشد تصمیم بر این است که درباره چیزهای زیادی بنویسم، نه برای آنکه دیگران مرا بشناسند مرا و یا نعوذبالله چیزی بگویم که حمل بر این شود که خواسته‌ام عظمت خوبی اندکم را به رخ بکشم که حقیقت این است من کوچکتر از آنانم که از این ادعاها داشته باشم میخواهم بگویم تا دیگران درس عبرت بگیرند، به خودشان برگردند، به نفس خودشان نگاه کنند و بیندیشند. چه هستند و چه میکنند. اما اگر بر فرض تقدیر بر رفتن بیخبر باشد جای خرده نخواهد بود آنقدر فکر در سرم هست که بیش از پیش بی‌اختیار به سکوت بروم، به درگاه ادب و سکوت واقعیت این است که من احساس میکنم همه چیزم را باخته‌ام، دیگر شوق به دست‌آوردن چیزی را ندارم، حرف علم‌النفس و روانشناسی هم نیست که بگویم دارو و درمان این است که شاید باشد اما مساله من و دچاربودن از رنگ دیگری است با این حرفها و شعارها و ژیتان پیتانهای امروزی ربطی ندارد طریق ما دو چیز است، اصولا کاری نیست با این حرفها، برفرض بشود کاری کرد من نمیخواهم، دیگر خودم را پیش کسی کوچک نخواهم کرد تا مگر گرهگشایی کند، عزت خودم را لکه‌دار کنم برای یکنفر دیگر که خود او هم خالی از اشکال نیست، زحمتم و دردم را بر دوش او بگذرم و آخ عقده‌های ابروانم را به دیگری حواله دهم که چه؟! من مسئولیت همه چیز را برعهده میگیرم‌ من از مال دنیا هیچ ندارم، اصولا هیچ زمان دغدغه آنچنانی برای دویدن‌های خارج از معمول ارتزاقی نداشته‌ام، بله آدم محتاطی‌ام آرامم به دل نمیگیرم ولی به فکر فرو میروم و شاید هم آهسته‌رو هستم، شاید گمان کنی تنبلم اما بخدا این نیست، اگر راهم را بشناسم و کارم را دریابم با تمام وجود حرکت خواهم کرد ولی من خوانده که با سرعت رفتن در راه اشتباه انسان را بیشتر از حقیقت و راه درست دور میکند صادقانه سعی کردم بگویم، خیلی ساده نمیخواهم اینطور وانمود شود که اهل شوآفم، من شکرگذار خداوند متعال و قدردان خوبی‌های عزیزانم هستم شاید اگر کمی کمتر کمال‌طلب بودم، شاید اگر کمی جسور بودم وضع امروزم اینگونه نبود قرقی نمیکند، از تقدیر و موقعیتهایی که انسان در آنها قرار داده میشود نباید غافل بود من شکوه و گله ندارم گرچه ناراحت هستم ولی خب راهی است نمود پیدا میکند و عمری که مثل برق میگذرد و تقدیری که رقم میخورد. شاید بگویی تو ملامتی هستی، شاید، شاید ملامتی باشم، حرجی نیست اما من مومنم، من اهل احساس و درکم، من طالب مهرم و پذیرای مهرم و. زندگی تمام نشده نه اما این انسان که گاه زودتر از موعد میماند و تو گویی ذره ذره به هدر میرود. خدا را گواه میگیرم که اگر شما عشق را فضلت میدانید، من اهل فضیلتم ولی چه سود، نمیدانستم اوضاع از چه قرار است، فهمیدم نداشتن بعضی چیزها امتیاز منفی است، نمیشود نگاهی به دنیا نداشت و به جایی رسید و دل تا مزین به زیورآلات دنیایی نشود به درد تجارت نمیخورد من گمان نمیکردم اینگونه باشد و اشتباه میکردم اما وقتی به عقب برمیگردم میبینم بعضی چیزها به دست آدم و به اختیار او رقم نمیخورد ولی شاید میشد تحت اراده آگاه کنترل شود ولی اتفاق اتفاق می‌افتد، گاه خارج از محاسبات ما دنیا به پایان نرسیده ولی من چرا به پایان رسیده‌ام، پس از این دیگر مصطفی جانی در بدن ندارد که بخواهد بین بالا یا پایین بردن دستانش، جلو و عقب راندن پاهایش مردد شود پس از این هر چه در این بدن و روح جان سالم به در برده باشد میتواند حکم براند، برای من و در من بین عقل و دل تفاوتی نیست، هر دو از یک کرباسند دوستان اهل صفا (و وفا) و اعتدال باشید، این تنها چیزی است که حال به ذهنم می‌آید و شاید شایستگی توجه داشته باشد. حرف زیاد است ولی برای خودم بماند. مشکلات و بدیهایم یکی دوتا که نیست و بی‌ارزش بودنم آنگونه است که حتی شایستگی نیم‌نگاه هم ندارم


یک موسسه‌ای قبلا بود و الان هم هست که من یه چندوقت باهاشون همکاری میکردم. نوشتن متن ادبی و تحقیقی و گزیده کتاب و . سال اول دانشگاه بود؛ دیگه درس و بحث زیاد شد و خستگی رفت و آمد دانشگاه و یه مسئول جدید رابط من با فرد اصلی شد و بگونه‌ای ارتباط خوب شکل نگرفت و دیگه موندم، اونها هم رفتن و حتی یه زنگ و پرس و جو نکردند که لااقل دوسه‌تا کاری که داشتم به ثمر بشینه و ارائه داده بشه امروز رفتم، جای موسسه عوض شده بود. از یه واحد مسی آپارتمانی تبدیل شده بود به یه خونه بزرگ حیاط‌دار و بند و بساط دار؛ میخواستم دوتا کتابی که تو دستم از کتابخونه موسسه مونده بود رو برگردونم. یک خانوم جوان و شیک و موجه بود، اسم دوتا از دوستان آقایون مسئول که میشناختم و احتمالا اونها هم هنوز من رو میشناختند اگر به بیماری آایمر دچار نشده بودند رو گفتم، اما هیچکدومشون نبودند. یکیشون سه‌سال قبل و اون عزیز مسئول اصلی یکسال قبل رفته بودند از موسسه و مسئول تحقیق هم شده بود یک خانوم؛ گفت پنج‌شنبه و جمعه بیایید event داریم، چندین شرکت میان و فلان، اگر میخواین بیاین، اما میدانم این تعارف مودبانه‌ای بیش نیست من بی‌همه چیز بروم که چه کنم؟! بعید میدونم به من نیاز باشه، کلا نیاز بشه، با اون خدم و حشم به من پیاده چه نیاز حتی اگر ذیل عنوان مقدس و جهان‌شمول اباعبدالله باشه نه در مسجد گذارندم نه در دیر، این حکایت من است. اصولا هیچوقت از آشنایی و آشنا بودن سودی نبرده‌ام، حتی به صورت شانسی و اتفاقی. پیاده می‌آیم و خیابانها رو گز میکنم. به هیچکس شبیه نیستم، با هیچکس سر و سری ندارم. هیچکس بصورت اتفاقی به من زنگ نمیزند، هیچکس بصورت اتفاقی به من برنمیخورد، هیچکاری پیش نمیرود، همه کارهای از پیشرتعیین شده‌ای وا می‌ماند و یا اگر با جان‌کندن تمام میشود بصورت مسخره‌ای به سرانجام میرسد و حل میشود و خنده‌ام میگیرد اینکه حل شد خب بعدش؟! هوا شدیدا سرد است اما با همه این وجود یاد گرفته‌ام که خالی بودن این زندگی را نباید با انسانها پر کنم تنهایی تنهایی است، غول بی‌شاخ و دم که نیست. میخواستم بگویم باور، خدا، عشق، درد، آرمان اما در ادامه میتوانم آنقدر پیش بروم که بگویم کوفت و زهرمار. بر پله‌های ورودی حسینیه ارشاد نشسته‌ام و احساس میکنم در جای مهمی هستم، شاید من هم به همین اندازه به گذشته گره خورده‌ام و با امر حقیقی پیوند دارم. یک آمبولانس دقیقا جلوی من پارک میکند، شاید مرا با خود ببرد، اما به کجا؟! دستانم یخزده است، دیگر نوشتن همین چند کلمه دشوار مینماید.‌ من مانده‌ام چه کنم احساس میکنم همه ما داریم از هم فرار میکنیم. میترسیم حتی از محبتی که نتوانیم پاسخ گوییم یا احسانی که نتوانیم درکش کنیم و دستی که به سوی‌مان دراز میشود و میمانیم بین رد کردن و گرفتنش، کسی صدایمان میکند خودمان را به نشنیدن میزنیم میترسیم چیزی را از ما بند، چیزی از ما کم شود، دیگر حوصله جر و بحث و خز و خیل کردن همدیگر را هم نداریم چه برسد به همدلی و همراهی ما در توالت میشاشیم چون مجبوریم، چون عادت کرده‌ایم دیگر ترسی از بی‌آبرویی نداریم آبرو چیست، وقتی مثل سگ سگ دو میزنیم و مثل خرس در هپروت خلسه تنهایی خرناسه میکشیم.‌ ما مانده‌ایم در زندان ابدی نرسیدن و زمستان بی‌تفاوت به آمدن بهار بیاید یا نیاید، ما همینکه هیکل‌مان را بتوانیم جمع کنیم هنر کرده‌ایم. مانده‌ام بین هیچ و به سوی چیزی که نیست پس هیچ است میگویی همه نه، باشد! من از همه کس و همه چیز فرار میکنم، از این پس همینکار را با تمرکز و جدیت بیشتر و اراده و خودآگاهی انجام خواهم داد. شاید این بی‌تاثیر در گمان من نباشد که بگویم همه؛ چه فرقی هم میکند، لااقل من در قبال همه و همه در قبال من همینگونه‌ایم، شما را نمیدانم. مانده‌ایم بین پرواز و تخم گذاشتن در لانه‌هایمان. (زاییدن یعنی تعلق بیشتر و پریدن یعنی ترک تعلق بیشتر به سمت تعلقی جدید که یقینا پذیرشش بیشتر از قبل خواهد بود. چه فایده، بیشتر، بیشتر، بیشتر کلمه جالبی نیست، هیچ چیز زیادی‌اش خوب نیست حتی زندگی، خوشبختی عشق میگویی نچشیده‌ای وگرنه نمک‌گیر میشدی! ببینم تو آش شور را خواهی خورد؟!) باید بیشتر زایید یا پرید حتی اگر به قیمت پرشکستن یا سرنگونی تمام شود؟! کمی آنسوتر چنگال گربه منتظرمان است، ما این را میدانیم و آرام نمیگیریم، آرام میگیریم دردهایمان را در بغل. هیچکس، هیچ چیز به درد ما نخواهد خورد و به داد ما نخواهد رسید، این را مطمئن باشید.


خالی از لطف نیست که بگم استاد هم این رو خونده ولی خب منظور من تنها مقدمه‌ای برای شروع حرف‌ه. چی رو باید گفت چی رو نباید گفت، چی رو نمیشه گفت، حق مطلب گاهی ادا نمیشه خب نمیدونم ولی احساسم اینه نوشتن صرفا برای نوشتن وگرنه اینکه فکر کنی میشه همه چی رو گنجوند تو تک تک حروف و علامات نوشتاری یا لازمه، سخت در اشتباهی داشتن فوتبال با هم میزدن، گفتم یارگیری خیلی مهمه یه نفر همه‌اش به وسیله اشتباه گل میخورد؛ گفت آقا این دسته چرا کار نمیکنه، خود اینا ت نمیخورن برمیگردن جا یارگیری، اون یکی هم تایید میکنه؛ میگم کسی پیروز است که بتونه از نقاط ضعف به نفع خودش استفاده کنه. با خودم میگم خب چه باید کرد؟ مبنا رو چی باید بذاری . یا .؟ چرا سه نقطه میگم چون نمیخوام الکی بحث جدی بشه و لازم به توضیح بیشتر باشه، مقصود من فعلا نوشتنه. هی میگی شروع کن شروع کن، خب با استیلای خستگی بر روح و جانت چه میکنی؟! انگار فطرتت هم دچار کوفتگی شده انگار یه آیکن on و off هست که فقط منتظر یه کلیک حضرتعالی‌ه، میتونی ولی نمیکنی همیشه اراده درونی قوی‌تر از همه فشارهای بیرونی است مشکل از اینه که چی بگم؟ اینجا، بعد میگی چرا همه چیز زندگی ما حرف شده چون در عرصه واقعیت عملا اتفاقی نمیفته دلتنگ یکنفر بودن و دلتنگ از هزارنفر بودن همه با هم میشه اینکه حالت ابری باشه ولی بی‌آنکه خورشید دلفریبی از نوید در دلش باشه هم‌صحبت، هم‌درد، همون عبارت زیبای هم قران، همراه، هم‌عنان بیان، زبان، احساس، عقل، ظاهر، باطن، دنیا، عقبی، شر، وسوسه، گناه، ایمان، امید، آینده، گذشته، عشق، درد، ایثار، بخشش، پذیرش، حسرت، حسادت، غبطه، حق‌طلبی، برنامه، نامه، سکوت، فریاد، خشم، مراقبه، محاسبه، وجدان، عذاب وجدان، انسان، حیوان، وطن، هجرت، خوشبختی، اشتغال، سردرگمی، مشغولیت، باطل، بیکاری، عیاری، زاری، شماتت، بس‌انصافی، اعتنا، بی‌توجهی، سخنرانی، موعظه، شرمندگی، غرور، وظیفه، نیاز، زندگی، زن، مردگی، مرد، خودنمایی، خودشیفتگی، دویدن، اعتماد به نفس، نشستن، منطق، بیشعور، چشم، استعاذه، خوبی، دعا، تیپ، قیافه، سنت، بدعت، التزام، نوآوری، شوخ، جدی، جلف، خیال، اخلاق، پاک‌کردن، نقاشی‌کشیدن. چی میگن، چی میگید، چی میگم 

: " در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی، خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی؟! / دل که آیینه شاهی است غباری دارد، از خدا میطلبم صحبت روشن‌رایی‌ میبوسم دفتر رو که بذارم کنار، بقدر طرفه‌العینی لحظه‌ای، اما هم‌چنان میبوسمش، میبوسمش میبوسمش تا دفتر بدل به سنگ لحد شود؛ خب این هم یک نوعش هست، الی اللحد بهت‌زدگی ما و زندگی که بقول جد ما که چون سینمایی است که تا بیایی بفهمی کی به کیست و چی به چی، پرده عوض میشود و پرده از پی پرده آید و تو به نظاره و غرق‌شدگی


گمان میکردم درست میشود، درست میکنم، به مرور، اما درست نشد درست نکردم فکر کردم درست میکنی، درست نکردی، درست نشد حال خدای من! مرا بکش که اینگونه زیستن جز ننگ و سختی چیزی ندارد. مسلمانان! نصارا! جهودها! کفار حتی! خراب شد، خراب کردم، خراب کرده‌ام و خود زیر آوار مانده‌ام، نجاتم دهید، کسی نجاتم نخواهد داد. مینویسم و پاک میشود، بر روی باد، میگویم و قطع میشود، ادامه می‌یابد در خیال. برای من دیگر کلمات هم کوچکند، این زمین کوچک است، حقیر است اینگونه ماندن، آغوشی گشوده‌تر باید، مهری مهربانانه‌تر، آغوشی گشاده‌تر و مهربانانه که تر هم به کار ما من دیگر نخواهد آمد، حتی ترین تعریف خوبی نیست، من رجحان را باید ببینم، تفضیل را و افضلیت خنده بر گریه، عشق بر نفرت، حرکت کردن بر س و گذشت بر ماندن و به عقب راندن، واقعا به عقب راندن کشتی عمر را. من میخواهم حیثیت حقیقت را به عینه ببینم اما نه در منتهای جبروت ملکوت، جلوه جبلت ناسوتی هم برای اقناع منکران وهم سرزمین درون هم کفایت میکند یک نفس، یک حرف، یک لبخند که از جنس بودن باشد نه رفتن، بزداید اما زایل نشود، پلیدی را و نه به دست پلیدی. چیز بزرگی میخواهم، آرزوی بزرگی دارم، آنقدر نخواستم که خواستنم بزرگ شد، شاید خواستن بزرگ بیشتر نخواستنی است، آنقدر بزرگ که از عهده تکلف عادت برنمی‌آید کودکانه، پاک و نجیب نخواستیم به امید آنکه بی دراز‌دستی به ما التفاتی کنند، التفاتی کند او، اما انگار جهان به غایت تاریک است و صورت آنچه که در جستجویش بودیم نیز به انزوا خزیده است، طبیعی است از وحشت از حرمت بودن و احترام نبودن امانت و سلامت چشمان و زبان ما. چه میدانم، همان بود که در ابتدا گفتم، باقی بازی با کلمات دست و پا بسته است، بی‌دست و پا بودیم، بی‌دست و پا هستیم و بی‌آنکه بالی به مژدگانی جانهای بیقرارمان به ما هدیه دهند، برگ و بار خاطرمان را باورمان را به پای خزان دادند، زرد نبودیم، سرخ شدیم.


امروز با انسانهای خوبی همراه و هم‌صحبت شدم اما اینقدر جانم ناراحت است که بیانم جز به ناراحتی نمیچرخد انگار.‌ شاید یک روز تعریف کردم. اینقدر خسته‌ام که تنفس تازه هم مرا به نشاط نمی‌آورد، آنقدر دلتنگم که همین لبخندهای کوتاه و مقطع هم به سردی چشمانم پایان نمیدهد با این حال و روزگار هیچکس دور و برم نخواهد ماند، مگر انسان چقدر تحمل دارد که کسی چون من را تحمل کند؟ خانواده‌ام هم در اصل به ضرورت تقدیر در کنارم هستند.‌ البته که من باعث شرمندگی کسی نخواهم شد، باعث شکستگی کسی، به کسی جسارت نخواهم کرد و بدی در حق کسی نخواهم کرد این را بارها گفته‌ام که اگر روزی قرار بر رفتن باشد تصمیم بر این است که درباره چیزهای زیادی بنویسم، نه برای آنکه دیگران مرا بشناسند و یا نعوذبالله چیزی بگویم که حمل بر این شود که خواسته‌ام عظمت خوبی اندکم را به رخ بکشم که حقیقت این است من کوچکتر از آنانم که از این ادعاها داشته باشم میخواهم بگویم تا دیگران درس عبرت بگیرند، به خودشان برگردند، به نفس خودشان نگاه کنند و بیندیشند. چه هستند و چه میکنند. اما اگر بر فرض تقدیر بر رفتن بیخبر باشد جای خرده نخواهد بود آنقدر فکر در سرم هست که بیش از پیش بی‌اختیار به سکوت بروم، به درگاه ادب و سکوت واقعیت این است که من احساس میکنم همه چیزم را باخته‌ام، دیگر شوق به دست‌آوردن چیزی را ندارم، حرف علم‌النفس و روانشناسی هم نیست که بگویم دارو و درمان این است که شاید باشد اما مساله من و دچاربودن از رنگ دیگری است با این حرفها و شعارها و ژیتان پیتانهای امروزی ربطی ندارد طریق ما دو چیز است، اصولا کاری نیست با این حرفها، برفرض بشود کاری کرد من نمیخواهم، دیگر خودم را پیش کسی کوچک نخواهم کرد تا مگر گرهگشایی کند، عزت خودم را لکه‌دار کنم برای یکنفر دیگر که خود او هم خالی از اشکال نیست، زحمتم و دردم را بر دوش او بگذرم و آخ عقده‌های ابروانم را به دیگری حواله دهم که چه؟! من مسئولیت همه چیز را برعهده میگیرم‌ من از مال دنیا هیچ ندارم، اصولا هیچ زمان دغدغه آنچنانی برای دویدن‌های خارج از معمول ارتزاقی نداشته‌ام، بله آدم محتاطی‌ام آرامم به دل نمیگیرم ولی به فکر فرو میروم و شاید هم آهسته‌رو هستم، شاید گمان کنی تنبلم اما بخدا این نیست، اگر راهم را بشناسم و کارم را دریابم با تمام وجود حرکت خواهم کرد ولی من خوانده که با سرعت رفتن در راه اشتباه انسان را بیشتر از حقیقت و راه درست دور میکند صادقانه سعی کردم بگویم، خیلی ساده نمیخواهم اینطور وانمود شود که اهل شوآفم، من شکرگزار خداوند متعال و قدردان خوبی‌های عزیزانم هستم شاید اگر کمی کمتر کمال‌طلب بودم، شاید اگر کمی جسور بودم وضع امروزم اینگونه نبود قرقی نمیکند، از تقدیر و موقعیتهایی که انسان در آنها قرار داده میشود نباید غافل بود من شکوه و گله ندارم گرچه ناراحت هستم ولی خب راهی است نمود پیدا میکند و عمری که مثل برق میگذرد و تقدیری که رقم میخورد. شاید بگویی تو ملامتی هستی، شاید، شاید ملامتی باشم، حرجی نیست اما من مومنم، من اهل احساس و درکم، من طالب مهرم و پذیرای مهرم و. زندگی تمام نشده نه اما این انسان که گاه زودتر از موعد میماند و تو گویی ذره ذره به هدر میرود. خدا را گواه میگیرم که اگر شما عشق را فضلت میدانید، من اهل فضیلتم ولی چه سود، نمیدانستم اوضاع از چه قرار است، فهمیدم نداشتن بعضی چیزها امتیاز منفی است، نمیشود نگاهی به دنیا نداشت و به جایی رسید و دل تا مزین به زیورآلات دنیایی نشود به درد تجارت نمیخورد من گمان نمیکردم اینگونه باشد و اشتباه میکردم اما وقتی به عقب برمیگردم میبینم بعضی چیزها به دست آدم و به اختیار او رقم نمیخورد ولی شاید میشد تحت اراده آگاه کنترل شود ولی اتفاق اتفاق می‌افتد، گاه خارج از محاسبات ما دنیا به پایان نرسیده ولی من چرا به پایان رسیده‌ام، پس از این دیگر مصطفی جانی در بدن ندارد که بخواهد بین بالا یا پایین بردن دستانش، جلو و عقب راندن پاهایش مردد شود پس از این هر چه در این بدن و روح جان سالم به در برده باشد میتواند حکم براند، برای من و در من بین عقل و دل تفاوتی نیست، هر دو از یک کرباسند دوستان اهل صفا (و وفا) و اعتدال باشید، این تنها چیزی است که حال به ذهنم می‌آید و شاید شایستگی توجه داشته باشد. حرف زیاد است ولی برای خودم بماند. مشکلات و بدیهایم یکی دوتا که نیست و بی‌ارزش بودنم آنگونه است که حتی شایستگی نیم‌نگاه هم ندارم


مردانی شرور، نی بیرحم رویمان نمیشود وگرنه روزی به نام روز جهانی امیال هم میگرفتیم، روز جهانی هوای نفس، روز جهانی خودشیفتگی و تفاخر و غرور، روز جهانی خودخواهی، روز جهانی من، خوشبختی من، موفقیت من، دیگران کیلو چند، انسانیت نه منه دی. اه که چقدر حال بهم زن است بزرگداشتهای ما، جنگیدنهای ما، نشان از چه تعفن بزرگی دارد این بال‌زدنهای ما، پرپرزدنهای ما.


گفتن این حرف شاید به منزله امضای حکم تکفیرم باشد اما میگویم. خدا را شکر میکنم که همیشه ایام دوستان رفیقان بسیار خوبی داشته‌ام، مشفق و مهربان و موفق و به دردبخور، خوش‌جنس و پاک‌نهاد و سر به تن بیارز. یکچیز، نمیدانم چرا، شاید اشکال از من است، نمیدانم این چه دست تقدیری است که همیشه در خلوت خودم بی‌نهایت تنهایم، هیچ زمان کسی را نداشته‌ام که همدل و همزبانم باشد و آنطور باشد که من هستم و مرا بفهمد و این باعث میشود نه اینکه جنبه‌ای از صداقت را کنار بگذارم و بپوشانم، نه و یا اینکه بخواهم بازی کنم، ابداً اما قسمتی از خودم را میپوشانم انگار خودم را نشان نمیدهم و خودم را در جلوت هم پنهان میکنم. هیچ زمان آنطور آزاد و رها نفس نکشیده‌ام، وقتی با دیگرانم ترجیح میدهم هیچ باشم و متصل به اقوال و افعال آنها، همرنگ جماعت نمیشوم ولی بیرنگ میشوم آنگونه که هرکسی چه بسا از ظن خود رنگش را در من ببیند این به معنای گلایه و شکوه نیست، به معنای ناراحتی نیست، من با دوستان باصفا و باوفا و متخلق و مومن و مهربانم آنگونه سرشار و خوشحالم که خودشان هم فکر نخواهند کرد که تا چه اندازه به من حس سبکبالی و رهایی میدهند من حاضرم جانم را برای رفاقت دوستانم بدهم و از خدا میخواهم مرا حق‌شناس محبتهای اطرافیان و خانواده و دوستانم قرار دهد، همیشه ایام؛ چشمم را باز نگهدارد به آنچه که باید گاهی باید سکوت کرد و به دل نگرفت و گذشت و گاهی حمل بر صلاح و خوبی کرد عذرخواهم که فرد به دردبخوری نبوده‌ام، هیچ زمان، خوب بودن گاه به گاه به درد نمیخورد، مانند اینکه یک گل در سال برای یکساعت و یکروز شکوفه دهد و باز شود چه شوق و اشتیاقی برای نگه‌داشتنش هست؟!. اما چه بسا بعضی‌ها اگر میدانستند در درون من چه میگذرد با من مهربانتر بودند، به سمت من مایلتر بودند و مشتاقتر و چه بسا بعضی‌ها اگر میدانستند در روح من، در ذهن من و در خلوت چه اندازه یاس و خمولی و پوچی گاه ظاهر میشود از من گریزان میشدند و عطای خاطرات خوب را به لقای آینده‌ نیامده میبخشیدند و میرفتند. گرچه من معتقدم بودن بعضی از ما عین نبودن است که چه بسا بدتر از نبودن. خود من اینقدر نبوده‌ام که بیست‌ و سه ساعت از شبانه‌روز را نیستم و آن یکساعت در جستجوی آنم که چرا نیستم و کجا هستم. القصه برای من گاه مرگ باشکوهتر از این زندگی بی‌همه چیز است به قول میرزاده عشقی، برای من دگر اینگونه زندگی بیجاست. شما که حالتان خوب است الحمدلله، این خزعبلات را نخوانید و بد به دلتان راه ندهید و ندیده و نشنیده بگیرید، بعضی حرفها نیاز به توجه و بازخوانی ندارند، فی‌الواقع هیچکدام از ما همدیگر را خوب نمیشناسیم و جهان از آنچیزی که فکر میکنید تاریکتر و دهشتناکتر است اما باز میگویم امید داشته باشید و حرکت کنید و در محبت کردن شک نکنید حتی اگر خیری هم نبینید و نچشید و نیابید، اما انتظار بعضی اتفاقات غیرمنتظره را هم داشته باشید، از ما گفتن بود. البته که در این دوره و زمانه‌ی وانفسا اگر یکنفر هم بر طریق مهر بماند و دوستی، انسان باید کلاهش را تا هفتم‌آسمان بالا بیندازد


یکی از دوستان، عزیزان من خیلی وقته میگفت همدیگه رو ببینیم.‌ خب یه چندباری قرار گذاشتیم به هرلحاظ کار براش پیش میومد نشد. میگفتم فلان روز خوبه، میگفت آره و باز نمیشد. بعد از اون من کارم گیر پیدا کرد، میگفتم فردا مشکلی نداری، بره فلان روز، فلان ساعت خلاصه نشد دیگه قسمت نبود انگار حالا من هم در موقعیتی هستم میخوام دیداری باشه دوستانم رو ببینم ولی واقعا حوصله ندارم، حال ندارم، فلذا خودم دیگه کمتر پیش میکشم که قرار باشه، یعنی دلم میخواد و میگم ولی خودم میدونم حال چندان به راهی ندارم. گاهی دیده شده جرثقیل باید بلندم کنه و با ماشین یدک باید پاهام رو برای رفتن چفت کنم خلاصه الان دوستان متعددی هستند که مدتهاست میخوایم هم رو ببینیم نمیشه، البته از طرف شما که به نفعتونه من را نبینید، این رو بگم اول کاری، نه حرفی برای گفتن دارم و نه حال بهتون بدم خوش بهتون بگذره و سر حال بیاید، داغون داغونم، نهایت با عرض معذرت شبیه این زنهای هرزه باشم، یه چندساعت حال میکنید ولی ادامه نخواهد داشت این حال خوب (یه وقت فکر بد نکنید از فردا اشتباه بگیرید تقاضای خارج از معمول داشته باشیدا، آره استغفرالله رو بلند بگو فرشته راستی دست از گوشهاش برداره :) نمیدونم شاید همه‌مون به یه نوعی اینطور شدیم، شاید، کاری ندارم فعلا به این قصه القصه شما کاری دارید بگید، فکر نکنید ما طاقچه بالا میذاریم، اینطوراس که تا شما نخواهید و اراده نکنید ما ظاهر نمیشیم خلاصه خوب یا بد ظاهر و باطنمون یکی‌ه، رو داریم بازی میکنیم، خیلی صاف و ساده حالا نمیخوام بگم شفاف و زلال، هر گند و کثافتی هم که باشیم همینیم که می‌بینید، چوب ساده‌دلی و صداقت‌‌کاری‌هامون رو هم خوردیما ولی خب جنسمون همین ایکس لارج که همیشه بود و هست، شلوار ساتن نیستیم کنارمون ژست دیدین دادار بگیرین ولی در حد ستر عورت و عیوبتون روم به دیوار که ماهید البته، به کار میایم. خلاصه به دل نگیرید، ما دورادور خیلی‌ها رو یاد میکنیم و دوست داریم، عادت کردیم به همین لحظات تنهایی و شلوغی دلتنگی. خوش‌فرم نیستیم ولی تو تنتون هم زار نمیزنیم عزّت زیاد


غصه‌ام میگیرد. زیرزمین را که میبینم، مواجهه با این زیرزمینی که نصف فرش‌هایش دیگر نیستند. حوض چه آرام با خود نجوا میکند. هنوز دوسه قاب عکس بر روی دیوار ساده‌ی سفید هست، هنوز نورانیت هست و منبر زیبا و دلنشین کوچک به سادگی، دوزانو نشسته است و در کنجی سر در گریبان است. جمعه‌های اول ماه قمری، روضه‌هایی که بوی صفا میداد و آدمهایی که می‌آمدند با پای دلشان می‌آمدند. بعضی‌هایشان دیگر مو سپید کرده بودند و قدم از قدم برداشتن برایشان کمی انرژی‌زداتر دور تا دور نشسته‌اند. آن سید که چه با خلوص و حرارتی نام مولا علی را میبرد و شعر حافظ را از بر میخواند که ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده‌ایم، از بد حادثه اینجا به پناه آمده‌ایم و شیخ ژولیده‌ که با حافظه عجیبش از هر دری میگوید و میخواند ما و موسی هم سفر بودیم در سینای عشق، او به مطلبها رسید و ما هنوز آواره‌ایم و سفره صبحانه‌ای که در آنسوی محفل پذیرای اهل دلان بود؛ با چای خوش عطر و بو و نان سنگک و پنیر تبریزی و کمی گردو در بشقاب هر کس جدا داده میشد و تو گویی طعم توامان چای و نان و پنیر و گردو تو را به عمق معرفت و حکمت آنچه باید میبرد، تو را در خود حل میکرد به نشاط می‌آورد و قانعت میکرد (آن چای لب سوز لب دوز دشلمه ) که گذشتن از خواب جمعه می‌ارزید حتی اگر دیدن دوباره عزیزان و آشنایان و شنیدن متلک‌های شیرین و شوخی‌های دکتر پس از محفل و مطایبات پیرمرد و گعده‌هایی که رنگ ی و اجتماعی هم میگرفت و مشحون مهر و طبع‌پردازی بود برایت دلچسب نبوده باشد که هست که بود. حرف بسیار است اما یک سوال، چرا هر چه جلوتر میرویم همین دلخوشی‌های کوچکمان (برای ادامه زندگی) هم محو میشوند؟!.

.

پیرزن و پیرمرد با دقت جمع و تفریق میکنند تا مبلغی که مرد، دامادشان یعنی داده حساب کنند و ببینند زیاد نداده باشد. ماشین حساب را پیرمرد می‌آورد. من هم به او کمک میکنم که اعداد را به درستی و دقت وارد کند. یکبار کفایت نمیکند. میگوید عینکم را از اتاق بیرونی بیاور. اجازه نمیدهد من انجام دهم حتما باید خودش حساب کند. گوشی‌ام را نشان میدهم و میگویم این هم ماشین حساب دارد اما حرفم را میخورم. ارقام کمی بدخط نوشته‌اند. بهرصورت نتیجه مشخص میشود و پانزده‌هزار و پانصدتومان ببشتر داده شده است. حتما باید این مبلغ عودت داده شود. چندبار نتیجه اعلام میشود تا هجی‌شده فهمیده شود. مبلغ را به حروف مینویسم. پیرزن تشکر میکند. این یعنی دقت در مال و در نان و توجه به حلیّت و اخلاق. چقدر قدیمی‌ها توجهشان بیشتر بود. چقدر محتاط‌تر بودند. چقدر خداترس‌تر و مهربانتر. چقدر به فکر هم بودند و چقدر معرفت و مرام داشتند‌. تنها به فکر خودشان نبودند، هوای همدیگر را داشتند پاک بودند، نورانی بودند، قانع بودند، باخدا بودند.


خوابم می‌آید اما خوابم نمیبره. تا کی این وضع ادامه پیدا خواهد کرد تا کی کلمات زنده به گور خواهند شد. پس مبعث چه زمانی است؟! اعجاز کجاست؟ خسته شده‌ام، چه باید کرد. آهنگی حماسی از یک آهنگساز معروف را گوش میدهم، اسمش کمی عجیب و غریب است، احتمالا برای اروپای شرقی است، آهنگ زمینه فلان فیلم م است و نمیگویم کدام فیلم چون به شما ربطی ندارد؛ نه واقعا چه ربطی به شما میتواند داشته باشد؟! حرفی دراینباره با هم زده بودیم؟ جذابیتی برایتان دارد بدانید من کدام آهنگ را گوش میدهم؟ برای گذران از این شب تاریک چه میکنم؟! یاد یک کسی افتادم، یک سکانس از یک فیلم، بعد یکهو چشمم خورد دیدم طرف تولدش‌ه، حالا این چیه، تله‌پاتی‌ه، نشانه است اتفاق عجیب است که زندگی پر است از این اتفاقات جالب توجه که واقعا مسخره است اگر فکر کنی پشت همه‌شان وما چیزی وجود دارد چه برسد به معنا حالا من چه صنمی با این بازیگر دارم؟ نه واقعا به من چه مربوط که در فلان روز اسفند به دنیا آمده، خب به سلامتی صدسال به این سالها. حالا چون یه کم ازش خوشم اومده بود و از نقشش در فلان فیلم دلیل میشود که این برخورد پیش بیاید و به عینه ببینم ای دل غافل امروز تولدش هست؟ خب به سیر و خر، والا. ای بابا، مساله دقیقا همین است، خستگی، خواب، بیداری ناهشیار، اتلاف عمر و چه کسی است که دلش برای این دل کباب بی‌توقع من بسوزد و کاری بتواند برایم کند بلی، جز عشق مایه حیاتی نیست و مع‌الاسف یا خوشبختانه این یک قلم هیچ زمان دیگر از این کوچه رد نخواهد شد چه برسد که استرش، اسبش جلوی در شیهه بکشد اصلن میدانی، انسان باید خودش را با یکسری چیزها عادت دهد، مثل همین حالت خراب و خراباتی و خرابآبادی من که یحتمل تا همیشه هست و مرا از، مرا من را بابا بس‌ من من سیر تو شیر بابا بسه تو به فنا رفتی تموم شد به فنا شتافتی رسیدی چه میدونم به قول آقایون عارفان بی شریعت و متشرعین بی طریقت به که مانند به گمراهان از خود بیخبر. ولی این باعث نمیشود که بگویی عجب شبی امشب و توامان ریدم به این شبهای لنگ در هوا معلق اینطور اینطور، آخه من چی بگم تو درک کنی مشتی از همه چی بیخبر. حرف هستا هنوز و درد همینه درد نمیارم سرم رو که خودش درد داره، تو میخوای البتع نخون زور که نیست، راه باز جاده دراز با ما منشین زبل خان و مخصال، با من داغون نشین، آره آره نشین که نکند به تریج قبات بربخوره، گرد به کلات بشینه به یه جات بشینه چه میدونم، راحت باش بذار برینه این کلاغ نون بریده که ما فقط بدیم، هم صحبتی با ما بده، محبت ما عنه، قیافه ما مثل شصت پای ناصرالدین‌شاهه خداروشکر همه تمام و کمال آپشنهای خوبی رو دارند، ای خاک بر سر من ساده‌دل و صادق نفهم. بازی‌خوردن تا کی؟! تا کی قراره این دنیا بازیم بده، دنیا چیه دنیا کلمه بزرگی برای من. منی که فهمیدم نه معرفت دارم نه اخلاق دارم نه دین دارم نه تیپ دارم نه ادا دارم نه قیافه دارم، آقا من عنم خوب شد؟! و از همه بهتر و درستتر خودمم خودم رو هیچ حساب میکنم، کردم که همه از روم رد شدن ای بابا چی میگی، تواضع برای درخت پر ثمره نه یه تن لش درخت بی بار و بر که حسرتش اینه چرا برف نیومد یه کم سفیدبازی کنه و احساس مهم بودن بهش دست بده. سوز و سرما چیه، بهار چیه، دلتنگی خر کیه، دل ما قالی سلیمونه، ببخشید کرمونه، پا بزن عمو جون بگیره. بخدا چی بخوایم چی نخوایم اصلن با خودم میگم که چه بدویم، بله که بهت گفتن این پنج تا ستاره برا تو، ستاره دوره، این پنج تا گلابی رو شاخه برا تو، حالا هر راهی که بلدی رو به کار ببند تا به بالاترین بهره‌ات از زندگی برسی و ببری. خداکیلی هیچکس نتوانسته است و نخواهد توانست مثل من جبر و اختیار رو توضیح بده، باید خوب فکر کنی تا بفهمی چی گفتم و میگما، مولوی وصدتای مولوی هم بیان از این تمیزتر نمیگن. خلاصه میخوام برات بگم ما پای عهدمون هستیم، تو هرکار میخوای بکن ما هم دنبال اینیم چطور به مذاق حضرتت عمل کنیم تا مناسب و منطبق با رضای گرامیت دربیاد. تو بگی چشمات رو ببند خب میبندم، لال بشو خب میشم مگه میشه رو حرفت حرف زد، تو نگو فقط از قلبت بگذرون ما از رنگ رخساره بفهیم بله کلام اتم اکمل نهایی رو اما یه چیز یک اینکه ما رو خر فرض نکن به خود خودت قسم و دو بازیمون نده و سه بذار کنارت هرطور شده باشیم. بخدا بچه مودب و حرف گوش کنی هستیم مل ولی باوفا باصفا یه کمم به فکر ما باش، یه حالی هم به دل ما بده، ما که دوست داریم عزت و احترام برات اومدیم، هوات رو جلو و پشتت داشتیم و داریم، کوچیکمون نکن خوارمون نکن بی‌اعتنایی نکن بهمون، این تن بمیره به خودت قسم که عزیزتر ازت نیست جای دوری نمیره‌ هرچند خودمم و خودم و هنوز شب باقی ولی شب همگی اونا که نیستن و باید باشن بخیر یاحق


خدایا کمکم کن.

قرآن را باز میکنم، خدایا چیزی نمیفهمم، با من حرف بزن، مرا با این مردمان تنها مگذار، پیش از آنکه دهانشان، چشمانشان و افکارشان مرا ببلعد مرا کمک کن، مرا دربر بگیر، مرا در آغوش بگیر، با من مهربان باش، به من لبخند بزن، با من حرف بزن. من از شلوغی، من از این شلوغی‌ها میترسمبه سمت تو فرار میکنم، مرا پناه بده، خدایا جز تو کسی را ندارم، نگذار اینان مرا به سخره بگیرند، خدایا مرا رها نکن، نسبت به من بی‌تفاوت نباش، آه چه میگویم، خدایا آه خدا کجایی خدا، خودت را به من نشان بده، حواس مرا به خودت برگردان، نگاه مرا به خودت جمع کن، خودت را به من باز پس ده،‌ هر چه میخواهی بکن، کوچکم بزرگم کن، نه اینکه در چشم آنان بخواهم خودی نشان بدهم، بزرگم کن تا به تو نزدیکتر شوم و از غیر تو بی‌نیازتر 

خدای من کمکم کن. خدای موسی.


الان حضرتعالی چندروزه نه درست و حسابی جواب میدی نه یک کلمه حرفت رو میگی؛ بابا این بی‌ادبی‌ه، اونوقت منم برحسب آشنایی و اخلاق دارم احترام مضاعف میذارم دلیل نمیشه شما فکر بکنی ما داریم به وظیفه‌مون عمل میکنیم ای بخشک شانس که به هر کی رو میزنیم اینطور ما رو به مسخرگی بهل میکنه اصلا میدونی زمونه مشکل داره با من یکی، خیلی عوضی‌ه چقدر ناتو زن آخه، بابا یه نفرم یه بار بیش از اونچه که ما خرج میکنیم از خودش خرج کنه، اتفاقی میفته؟! زمین به آسمون میاد؟! من نمیدونم والا این چه بخت و اقبال کجی است که بامرام هم به ما میرسه زورش میرسه بامرام بمونه، دل‌مهربون هم به ما میرسه عینهو سنگ میشه دلش، میش گرگ میشه، دست و دل باز دنگی میشه عی ریدم به کل چیزایی که نوشتم و این رو دارم الان رو میکنم چه الکی حروم میکنم، یه مشت از خدابیخبره بیقاعده و روال رو اعصابم راه میرن گند میزنن به دودوتا چارتای ما عین خیالشون هم نیست باز دوباره لحنشون لحن طلبکاری پیدا میکنه بابا من لطف کردم، قصدم هم به رخ کشیدن نبوده، به حضرتعالی کاری سپردم انجام بدی نه اینکه بری علی علی ای بابا به کی بگیم دردمون رو، زقنبوت.


یکی از فوبیاهای من اینه تلویزیون رو روشن کنم پایتخت دربیاد حیف که غیر من بقیه طالبن، منم راهم رو میکشم از محل حادثه تا میشه دور میشم البته اینم بگم که اکثرا عکس‌العمل‌هام به تلویزیون و برنامه‌هاش این شده القصه یه چیز رو هی هم بزنن حال شما بهم نمیخوره؟! بابا این بازیگر هرشب تو سه تا شبکه و ۶تا برنامه حضور داره، چه حرفی داره بزنه آخه؛ آل‌پاچینو رو هم اینقدر مشغول مزخرف‌گویی میدیدم حالم بهم میخورد ازش اینا که پشت و روشون انگشت کوچیکش هم نمیشه


جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست

ز مهر او چه می‌پرسی در او همت چه می‌بندی

همایی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کی

دریغ آن سایه همت که بر نااهل افکندی

در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است

خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی

حافظ


قسم به این باران و طوفان! من هم آدمم و دلم‌گرفته است. وقتی دل کسی خون شود، زندگی چه کار میتواند بکند یا چه چیز میتواند بدهد که این دلخونی استحاله به جام سرمستی شود؟! شاید هیچ دلم گرفته است و بهار نیز برای من سودی ندارد. هیچ فایده‌ای ندارد! من همه راهها را سنجیده‌ام‌مرا با هیچکس کاری نیست و مرا به هیچکس راهی نیست و کسی را با من همراهی نیست من عزادار صداقت خودم هستم، عزادار آرزوهایم و میبینم چه بسا من مستحق این ناله و مویه بوده‌ام که آه و وای نصیبم شده است من هیچ نمیخواهم، از هیچکس توقعی ندارم، احترام و مهربانی هنوز سرلوحه‌های سینه‌ منند، همه کسان خوبند برای خودشان، من دلم گرفته است، من ناراحت زندگی هستم که بی هیچ موهبتی می‌آید و میرود، من دلم گرفته است، من دلم گرفته است، من دلم از این زندگی بیخود شکسته است، من مهربانم اما شادمان نیستم، من


زیاد فیلم میبینم، نه هر فیلمی، به سلیقه و ذوق خودم و با معیارهای خاص خودم، به دنبال کشف فهمی تازه، معنا و نگاه نو از زندگی و به زندگی و کشف رنگی جدید و. یکجور عطش برای اینکه دیگران، نه هر کسی، چجور به زندگی، دنیا، انسانها، مفاهیم نگاه میکند و چگونه طرح مساله میکند، چگونه می‌اندیشد و ما را به اندیشیدن و دقت به خودمان و زندگی و مسایل تکراری عادت‌شده دور و نزدیک وامیدارد و سیر ماجراجویی او و همراه کردن مخاطب برای پیداکردن پاسخ یا حتی عمیقتر شدن سوال یا سوالها به چه صورتی است (شاید مثل چیزی که با کتاب تجربه میکنیم، گشودن دریچه‌های متنوع از زیستن و امکان تجربه‌ حالتهای مختلف زندگی) من وقتی یک فیلم را به تماشا مینشینم خیلی دقیق نگاه میکنم چون باورم این که اگر کارگردان کارگردان خوبی باشد و فیلم خوب از کار درآمده باشد میبایست تک تک المانهای داخل فیلم، حرکات بازیگران حتی وجود اشیاء، تک تک کلمات رد و بدل شده و نتهای پخش شده داخل فیلم و نمای فیلمبرداری و رنگ تصاویر معنادار و فکرشده باشد و بطور کلی اطلاعاتی که داده میشود همه به کار بیاید برای آن چیزی که کارگردان و نویسنده سعی داشته‌اند بیان کنند و به تصویر بکشند؛ پس اگر مطلب بیش از حد گنگ بود یا مشخص بود ابهام از عدم عمق فکر کارگردان است، به ضعف فیلم پی خواهم برد پس هر گنگی یا شلوغی پیامهایی که آن به آن به چشمان ما هجوم می‌آورد خود به خود دلیل بر خوب بودن فیلم و به دردبخور بودنش نیست. و اما حس، یافتن و دیدن و درک حس واقعی ملموس حتی که با خیال انسان، ادراک انسان بازی کند هم دلچسب است. خلاصه دراین‌باره حرف هم‌چنان هست اعتراف میکنم برای دل خودم فیلم میبینم، از قدیمی گرفته تا آخرین فیلمهای مطرح، سیاه و سفید و رنگی و . اما نه از سر گذران وقت و یا الکی و بیهوده.


میخواهم کمی هم به فکر خودم باشم، از این به بعد از آن خودم باشم، دلسوز خودم باشم، مفسر خودم باشم، عاشق خودم باشم، به دنبال اهداف و آرمان خودم باشم. در حال خودم باشم. هر کسی به خودش، برای خودش، ناراحت خودم باشم، گریان خودم باشم، خندان خودم باشم اما با این همه باز هم نگاه به کسانی دارم، تا دیگرانی نباشند که باشند این هدف میسر نمیشود. لااقل کسانی باید باشند که گند به حالت نزنند، ضدحال نباشند، اخیار کالخیار نباشند. آره بخدا، هر چه شد شد، هر چه شد بگذار فاجعه زودتر کامل شود، این زندگی جز مصیبت چیزی دربرندارد و انسانها جز با نفرت به پیش نمیروند میگویند عاشق شوید که که خودشان از پشت بهتان ضربه بزنند جهان جز خرافه و وهم و خشونت و شهوت نیست 

حالا دیدی گاه خودخواهی چه سرانجام دهشتناکی میتواند داشته باشد؟! اکثریت انسانها به این سمت و سو در حرکتند، خودشان نمیدانند.


حرف میزنم حرف نمیزنم، کار یکجایی گیر دارد میبینم نمیبینم، حواسم پرت چیز دیگری است انگار من انگار جامانده‌ام، در جایی، زمانی و تازه دارد فهمی میشوم که نیستم، گم شده‌ام جامانده‌ام. به دنبال چیزی هستم که دیگر نمیدانم چیست. من پیدا نمیشوم؟! این ترس به اندازه ابدیت مرا غرق میکند در بهت ابهام. حیرت، سرگشتگی‌ چیزی که نمیبینم چیزی که نمی‌یابم؛ از چه حرف میزنم ومیزنیم ما هر کدام به اندازه مجموع کارها و نکرده‌هایمان تنهاییم؛ ای وای اگر ماجرا دلی هم بشود، بقول بعضی‌ها عشقی هم بشود، مثلا مثلا. نقد این حرفها نیست هیچ چیز پایان نمیپذیرد در عین اینکه انگار هیچوقت آغاز نشده است رویاست یا کابوس؟ این به خود پیچیدن و لولیدن در التهاب معانی. ما نیستیم، پس ما چه هستیم؟!


انسانی که به یک شئ وابسته میشود، حتی اگر خودش نداند، فکر کند از سر عادت است، به سرش بزند، نقاط ضعفش را بگوید، انکارش کند ولی النهایه به مجرد عزم بر ترک تعلق درمانده بماند، این انسان لایق ترحم نیست؟! ما بیش از آنچه فکر کنیم ضعیف هستیم، در برابر دلبستگی و وابستگی، خودمان را گول نزنیم که ای فلان ای بهمان و گمان نکنیم که برویم از یاد خواهیم برد، زمان در ما ذخیره میشود و همه چیز در درون ما انباشت میشود و روزی خواهیم فهمید که گوشه‌هایی از دهانمان مزه ماسیدن میدهد، ذهنمان دیگر نمیتواند تظاهر بیافریند، وجودمان error میدهد؛ آنوقت سوالمان این میشود که ما که میگفتیم آن نیستیم و هستیم پس دیگر به چه چیزی میتوان اعتماد کرد؟! ما چه هستیم؟ ما قرار بود چه باشیم که هستمان این شد؟! آه، کاش میتوانستم دیوار بلند تحیر سرد سفید را نشان دهم.


اوقاتی هست که دلم جوری میگیرد و حالم آنگونه دگرگون میشود که دیگر زمام از دست خارج میشود نمیدانم به چه کسی رو بزنم، با چه کسی صحبت بکنم، خجالت میکشم، نمیخواهم باعث ملال کسی بشوم، بیش از این زحمت و بار کسی باشم حالم بهم میخورد، بهم میخورد زمینم تار میشود آسمانم و از دست میرود زمان. حتی الا بذکرالله هم انگار افاقه نمیکند. کاش صاحب نفسی بود به او رو میزدم، نمیدانم شاید یکی از شما که از سر اتفاق هم میخوانید یا دنبال میکنید هم دعایتان بگیرد خدایا کمکم کن که به درد عادت نکنم


اگر بخواهم تنها یک توصیه کوتاه به عزیزان کوچکتر از خودم در مدرسه و موسسه‌ای که بودم داشته باشم این استکه: عزیزان من! سعی نکنید ابرانسان باشید و الگو و راهبر شوید؛ چون اینگونه زندگی غیر‌معمولی خواهید داشت و کارهای غیرعقلانی و غیرعادی خواهید کرد و شک نکنید در درجه اول باعث اذیت و آزار خودتان و در درجه دوم اسباب زحمت اطرافیانتان هم خواهید شد. تنها وظیفه شما این است که انسان باشید و نرمال رفتار کنید، پس گام به گام اینگونه با اراده و نشاط و آگاهی به پیش خواهید رفت.


تو برگزیده نبودی، قبول کن که نبودی؛ به اینجا که میرسد چاووشی، الحق که صفا باصفا گفته، خطاب را به سمت خودم میگیرم چه کردی؟! ای مصطفای بیچاره من! چه کردی با خودت و حیثیتت آیا کسی هست که در نبودت دلتنگت شود؟! آیا کسی دلتنگ تو هست و خواهد شد؟ حاشا و کلا، هیهات. چه کردی چه کردی چه گفتی چه شنیدی، چه دیدی چه دیدی. به خدا قسم مرگ بر اینگونه زیستن سزاوار است، من اهل قسم نیستم ولی بگذار بگویم که ای بیچاره نگاه کن که چه به دست آوردی که مرگ یک سرمایه است و حیات و حیات رونقی ندارد. زندگی چیست عزیز من؟! بغض لبخند، خوردن حرفهای نیم‌خورده.  کسی هست که بر روی تو حساب باز کند، شرط ببندد؟!


خدایا! کوچکتر، حقیرتر، به دردنخورتر از من بنده‌ای داری؟! دورافتاده‌تر و پرت‌تر و . حیف‌نون کامل من در عجبم که تو کار بی‌حکمت که نمیکنی، خلق این موجود بی‌ارزش ز چه رو؟ بود و نبودش نه فرقی میکنید، یعنی ببین فاجعه را که نه اینکه یک طرف بچربد بر آن یکی، تساوی کامل و حتمی و قطعی است، وجوده کالعدم. بیحاصلتر از من، بیچاره‌تر از من حیف این نان و آب که در اسید معده او هضم میشود و لباسی که بر تن او مندرس میشود. حیف حیف. حیف. بیچاره آنان که گرفتار اویند، در زحمت و تکلف از اویند، متضرر از قبل حرکات و سکنات اویند. به کدام سو میروی بیچاره، به کدام سمت میروی بی‌بهره، خاک بر سر تو، تفو بر تو، وای که مستحق لعن و نفرینی ولی بس است، حیف‌تر از این بشوی. گیج میزنی بدبخت. متحیر از چه هستی مشنگ تو را چه کار با مردمان و نامردمان بتمرگ سر جایت احمق. کسی را چه کار با تو، خوبان و از ما بهتران کجا و تو. بدان از تو بهترند، چه کس بد است وقتی تو بدی؟!.


حماقت؟! حماقت چیست؟! بگمان من ما انسانها گاهی دست به کارهای احمقانه‌ای میزنیم که خودمان هم میدانیم احمقانه است. این یعنی ما احمقیم؟! شاید اینکه میدانیم یعنی عاقلیم و میتوانیم تشخیص بدهیم چه کاری احمقانه است یا نیست؛ پس عقل فقط قوه تشخیصیه است؟ یا تنها توانایی ارشاد دارد و به کار این می‌آید که چراغ قوه بگیرد و همه چیز را به ما نشان بدهد؟ اصلا چه کسی گفته هر چه عقل میگوید یا گمان میکنیم عقلمان میگوید عاقلانه است؟! میفهمی منظورم از عاقلانه چیست؟ و آیا عاقلانه معادل غیراحمقانه است؟ بهتر است احمق باشیم یا عاقل؟ در کدوم مورد درد کمتر میکشیم؟ در کدام مورد زندگی بهتری خواهیم داشت


دانشگاه برای من تبادرکننده تلخی است تا شیرینی دانشگاه برای من یک جای پرت دورافتاده است که آخر نفهمیدم دقیقا چرا وقتم را برای رفتن به آنجا تلف میکنم دانشگاه، اصلا خود کلمه دانشگاه مرا ناراحت میکند اساتیدی که نمیفهمند چه بگویند و هیچ دغدغه و مسئولیتی نسبت به دانشجویان خود ندارند و دانشجویان و همکلاسی‌هایی که فرسنگها از هم دورند. یک محیط سرد که انگار سکوت حرف اول و آخر است. خاکستر مرگ پاشیده بودند در آن فضا تبلور آینده‌ای که بعید است به آن برسی و محل هلاکت آرزوی دلخوش‌کننده قلبهایمان. دانشگاه یعنی تکرار وحشت تنهایی در سایه عادت هرروز خستگی‌‌ای مه‌آلود. دانشگاه یعنی رجحان دیگران بر تو به دلیل بی‌دلیلی. دانشگاه یعنی درد دیدن، دردکشیدن، درد شنیدن و دردگفتن به طعم جبر تلخی یک کام از سیگار غرور، حسد، غیبت‌شنیدن و بدگویی کردن شاخه‌هایی که از برگهای سبزشان کاسته میشود و بر ازدحام همهمه غصه کنار بوفه افزوده میشود چشمانی که تو را میپایند و تو نمیدانی که هستند و برای چه روی تو متمرکز شده‌اند دانشگاه یعنی تمرین بی‌اعتنایی و به رنگ‌مجسمه درآمدن. دانشگاه یعنی بی‌باوری به همه شاه‌کلمات انسانی. دانشگاه یعنی فخرفروشی گنجشککانی که بال و پرشان یک انگشت است و آسمانشان قفس اندیشه کوتاهشان دانشگاه یعنی شکستن احساسات نرم زیر پای عابران اجانب دانشکده‌های بغلی دانشگاه یعنی برچسب به دردنخوری و انقضاء بر پاکی کودکی. دانشگاه یعنی تجلی بی‌هویتی و نمود فرار انسان به سمت مقصدی که خود وحشتش می‌آید نامش را به زبان آورد دانشگاه یعنی قلب محکوم به صبر و نفرت نگاههایی تهوع‌آور دانشگاه یعنی دوستی و بیگانگی. دانشگاه یعنی تلاقی دو نگاه درحالیکه نمیدانی مردمک هر نگاه چه رنگی است چه برسد به اینکه بدانی پشت هر نگاه چه کسی تو را میبیند دانشگاه یعنی دلتنگی، دلتنگی دلتنگی. دانشگاه یعنی ماسیدن شعر در لب و دندان قلم. تا فردا صبح میتوانم بنویسم و بنالم؟ اما خلاصه آنکه برای من، این رنج ناراحت‌کننده در ادامه رنج همیشگی‌ام در زیستن و حیات در حیاط تعلیم و تعلم اتفاق افتاد رفیقی میگفت گه‌دانی، آری مع‌الاسف گه‌دانی.

 گمان نمیکنم این زخم سیاه هیچوقت از سینه ساده و مهرباور من پاک شود. که زندگی جز این نیست و دانشگاه یعنی ترسیم آینده‌ای هیچ و شروع اندیشه‌ای پوچ.

حال با همه این حال بدی که نصیب من شده است، چگونه و با چه انگیزه و اراده‌ای قدم در راه بگذارم تا دوباره به آن چهارگوشه بی‌معنی برگردم؟!.


نمیدانم چه باید بخواهم. 

.

ویدیوی هست که از کهکشان میگوید. احتمالا آندرومدا را میگفت. با دقت نگاه میکند. راوی میگوید در این کهکشان میلیون‌ها هزارها چه میدانم یک عالمه ستاره مثل خورشید ما و سیاره‌مانند مثل زمین ما وجود دارد. احتمال حیات در کرات دیگر، بحثی که کم و بیش همیشه مطرح بوده است. به گریه می‌افتد، حالت عجیبی است. نه اینکه برایم عجیب باشد دیدن اشک ریختن او ولیکن انگار در دلیل گریه او شک میکنم، یک ابهام. میگوید با صدای لرزان که از عظمت خدا میگرید و اینکه خدا کیست اما من رنگ وحشت را هم به نوعی میبینم؛ یک حس ترسناک از روبروشدن با این کوچکی وحشتناک ما در آفرینش. حال باید پرسید که ما که هستیم و چه میکنیم و وجودمان چه معادلاتی را ساخته است و به هم زده است و. البته بعید میدانم اشک او از این باشد که ما احتمالا حیات در کرات دیگر داشته باشیم و یک آدم فضایی بامزه مخوف فرداروزی رفیقمان بشود هر چه هست این کره زمین که در اختیار ماست تا بعد که ببینیم تا کجای آفاق و انفس را فتح خواهد کرد این بشر اما یکچیز برای من ظن متاخم به یقین است که برای بعضی از ما انسانهای تا دندان مسلح از لجاجت و شهوت، حتی اگر بیگانگان فضایی هم کره‌ی‌مان را تهدید کنند، دست به دوستی و قلبی گرم به شعله محبت ساخته نخواهد شد. در سینه ما کوره‌هایی که با هیزم نفرت میسوزد. الامان، الامان، من فتن آخرامان.


دانشگاه برای من تبادرکننده تلخی است تا شیرینی دانشگاه برای من یک جای پرت دورافتاده است که آخر نفهمیدم دقیقا چرا وقتم را برای رفتن به آنجا تلف میکنم دانشگاه، اصلا خود کلمه دانشگاه مرا ناراحت میکند اساتیدی که نمیفهمند چه بگویند و هیچ دغدغه و مسئولیتی نسبت به دانشجویان خود ندارند و دانشجویان و همکلاسی‌هایی که فرسنگها از هم دورند. یک محیط سرد که انگار سکوت حرف اول و آخر است. خاکستر مرگ پاشیده بودند در آن فضا تبلور آینده‌ای که بعید است به آن برسی و محل هلاکت آرزوی دلخوش‌کننده قلبهایمان. دانشگاه یعنی تکرار وحشت تنهایی در سایه عادت هرروز خستگی‌‌ای مه‌آلود. دانشگاه یعنی رجحان دیگران بر تو به دلیل بی‌دلیلی. دانشگاه یعنی درد دیدن، دردکشیدن، درد شنیدن و دردگفتن به طعم جبر تلخی یک کام از سیگار غرور، حسد، غیبت‌شنیدن و بدگویی کردن و دروغ گفتن و تظاهر کردن شاخه‌هایی که از برگهای سبزشان کاسته میشود و بر ازدحام همهمه غصه کنار بوفه افزوده میشود چشمانی که تو را میپایند و تو نمیدانی که هستند و برای چه روی تو متمرکز شده‌اند دانشگاه یعنی تمرین بی‌اعتنایی و به رنگ‌مجسمه درآمدن. دانشگاه یعنی بی‌باوری به همه شاه‌کلمات انسانی. دانشگاه یعنی فخرفروشی گنجشککانی که بال و پرشان یک انگشت است و آسمانشان قفس اندیشه کوتاهشان دانشگاه یعنی شکستن احساسات نرم زیر پای عابران اجانب دانشکده‌های بغلی دانشگاه یعنی برچسب به دردنخوری و انقضاء بر پاکی کودکی. دانشگاه یعنی تجلی بی‌هویتی و نمود فرار انسان به سمت مقصدی که خود وحشتش می‌آید نامش را به زبان آورد دانشگاه یعنی قلب محکوم به صبر و نفرت نگاههایی تهوع‌آور دانشگاه یعنی دوستی و بیگانگی. دانشگاه یعنی تلاقی دو نگاه درحالیکه نمیدانی مردمک هر نگاه چه رنگی است چه برسد به اینکه بدانی پشت هر نگاه چه کسی تو را میبیند دانشگاه یعنی دلتنگی، دلتنگی دلتنگی. دانشگاه یعنی ماسیدن شعر در لب و دندان قلم. تا فردا صبح میتوانم بنویسم و بنالم؟ اما خلاصه آنکه برای من، این رنج ناراحت‌کننده در ادامه رنج همیشگی‌ام در زیستن و حیات در حیاط تعلیم و تعلم اتفاق افتاد رفیقی میگفت گه‌دانی، آری مع‌الاسف گه‌دانی.

 گمان نمیکنم این زخم سیاه هیچوقت از سینه ساده و مهرباور من پاک شود. که زندگی جز این نیست و دانشگاه یعنی ترسیم آینده‌ای هیچ و شروع اندیشه‌ای پوچ.

حال با همه این حال بدی که نصیب من شده است، چگونه و با چه انگیزه و اراده‌ای قدم در راه بگذارم تا دوباره به آن چهارگوشه بی‌معنی برگردم؟!.


بارها با خودم قرار میگذارم و حالی به حالی میشوم که همه چیز را کنار بگذارم، نسبت به همه چیز دلسرد شوم، از همه چیز و همه کس ترک تعلق کنم، آشنایی و دوستی را برای روزهایی فراموش کنم، کلا همه چیز را فراموش کنم، خیالات آینده را هم به کناری بنهم، ترس را به هرچه بادا باد بدل سازم، برای درستی و غلطی ذره‌ای تره خرد نکنم، بلکه از این حال به در آیم، لااقل برای خودم باشم به فکر صلاح خودم باشم مصلحت را از مفسده بازشناسم عقل و دل را بر یکدیگر وما تقدم ندهم. (درست، تو باید بی‌اعتنا باشی که بتوانی به زیستن ادامه دهی؛ البته زیستن عاقلانه، عقل دودوتا چهارتایی، معاشی‌ اگر بخواهی فکرت را پرت هر چیزی کنی که حواس‌پرت میشوی،.) خود را به جریان رود بسپارم، شنا بکنم لکن اگر خواست مرا به دریا برساند و اگر نه به تالابی رهنمون کند. باز چیزهایی در درونم نمیگذارد‌ زندگی شوخی نیست که اسم رمز برای خودت بگذاری و در قالب هویت مجهول قدم به راه بسپاری آنچیزی که مهم است مردانگی و جرات است اصلا بگمان من بگذارید هرکسی شکل خودش باشد، آنطور که هست بنماید، زندگی تظاهری و نمایشی را باید تمام کرد، باید صادق بود. به نظرم اگر این هدف این خصیصه در من مترتب شود و بتوانم از بند بعضی چیزهای به ظاهر نه بندنما درآیم، میتوانم‌ گام در راه فلاح خودم بگذارم. اصولا تصور میکنم برای هرکسی این اصل و اساس است باید بند بعضی چیزها را برید، بعضی ظواهر دوریختنی است، بعضی چیزها درحد و اندازه انسان، باید لیاقت و شایستگی و امکان و استعداد و قابلیت هرچیز را سنجید بعد عمل کرد. الحاصل، چه فایده که این حرفها به ظاهر راحت است و در بطن ماجرا پر از پیچیدگی و گره‌ گاهی مغز انسان سوت میکشد که چطور میشود و دقیقا چه چیز برعهده ماست و چه قسمت از نتیجه از عهده گرده ما برآمده است؟! شک کرده‌ام در این نکته که در این دنیا چیزی اصالت دارد؟ چیزی اصولا خلوص دارد؟! این این سوالات و فکرها شاید زایشش به جهت وضع خاص آدمی باشد ولی بی‌ارزش نیست اصولا چیزی در این دنیا ارزشمند هست؟ به چیزی میتوان بالید و دلخوش بود؟ همه چیز از دست رفتنی است ذات انسان به یادماندنی است یا فراموش‌شدنی؟! کدام انسان و کدام زندگی. گند بزند در همه چیز، در این وضع برزخی، در این زندگی دوزخی ابهام سرآغاز دردمندی است نه ابهام سرانجام  خوشدلی است. هرچیز در پرده ابهام پوچ میشود حتی اگر ماه باشد به سایه محاق میرود. تو نداشته‌هایت را شاید بدانی ولی داشته‌هایت را نه شاید داشته‌هایت جزو نداشته‌هایت باشد و نداشته‌هایت تنها داشته‌هایت.دردمندی در شب آن است که در طول روز آن مقدار که باید از کلمه سیراب نشده‌ام؛ آنهم نه هر کلمه، کلمه ناب، کلمه‌ای که سینه را صفا بدهد و ابواب ذهن را بگشاید. رنج من در نبود کلمه است. هر چیز غیر از کلمه حقیقی به دردنخور و بیفایده است حتی زندگی اگر غرق لذت هم که باشد در فقدان کلمه حقیقی و عدم مانوسیت با آن محکوم به تکراری شدن و از رمق افتادن است چه باید کرد که لذت کلمه را در نمی‌یابیم و هر شب اینگونه سر بر بالین میگذاریم.‌ به راستی خود را به خواب چگونه ممکن شود حال آنکه ذهن در یک کلاف سردرگمی از سکوت کلمه گرفتار است و وای آنکه به خواب چه نیازی است وقتی بیداری ما سراسر خواب است‌ دریغ از کلمه واقعی هرروز عمر را از دست میدهیم و از وجودمان کاسته میشود، سبک میشویم اما چه سبک‌شدنی! وقتی در حضور کلمه نیستیم همه چیز گنگ و بی‌معنی است. جهان همهمه‌ای است.‌ اگر سنگینی کلمه را دریافتیم آنهنگام سبک شدن ما بی معنی و بیفایده نخواهد بود چونکه آرام آرام دوبال پشت کتف خیالمان شروع به رشدکردن و بلندشدن میکند. چه کنم با این زندگی بیهوده.


همیشه یکی از آرزوها و دغدغه‌های اساسی ادبی من تشکیل یک حلقه ادبی بوده است. البته معیارهایی برای خودم معین کرده‌ام ولی ترجیح میدادم خود به خود اتفاق بیفتد و با چند رفیق پای کار و باحال و اهل شعر و ادب آغاز کنم. اسمش را هم معین کرده‌ام گوشه ذهنم که آب بخورد. احتمالا این فرض برای خودم بماند اما به نظرم آمد که اگر نگفته‌ام تا بحال، بگویم.


یکجاهایی اگر ضایع بشوی، هیچوقت نخواهی توانست که جبران کنی؛ هیچوقت هم باور نخواهی کرد.  درست مثل آن است که چیزی که شکست شکست‌. این شکستن به دیدن نیست به لمس کردن است یعنی برای دیدن نیست از جنس لمس کردن است. یکجاهایی اگر گاردت را باز کردی و ضربه‌ای خوردی این ضربه دیگر ناغافل نیست گر چه برای تو ناغافلانه است پس اگر بر روی زمین افتادی و شمارش آغاز شد، شکست را بپذیر، بپذیر یعنی باور کن که شکست خورده‌ای حال این شکست یعنی مرده‌ای؟ آری، میشود این معنا را هم بدهد ولی مساله اینجاست که هرچقدر هم که بگویی چرا شمارش از حرکت نمیفتد. هیچوقت خودت را در معرض اتهام و هم چنین ضایع شدن قرار نده بالام جان.


نمایش دو قسمت بود. من نقش پیری شخصیت اصلی را بازی میکردم. سال دوم راهنمایی. به نوعی میتوان گفت نقش من مهمترین نقش نمایش بود چرا که پایان‌دهنده و نتیجه‌بخشی نمایش به نوعی برعهده پارت دوم نمایش بود. ریش سپیدی هم برایم گذاشته بود و گریمی که صورتم به آنچه که باید نزدیک شود و چقدر بد که حتی یک عکس هم از آن نمایش و گریم ندارم چه برسد به فیلم. سالن مملو از جمعیت بود. جدا از دانش‌آموزان که همه جای سالن نشسته بودند پدران تعدادی هم بودند انگار. من کمرو و خجالتی که در حالت عادی هم آرام و آهسته و شمرده و نیم‌خورده معمولا حرف میزنم، باید طوری رسا حرف میزدم که احتمالا در نبود بلندگو هم صدایم به جمعیت برسد. خب تمرین کرده‌ بودیم، زیر نظر بزرگتری که خود اهل نمایش بود و کاربلد بود. این از نقاط مبهم زندگی‌ام محسوب میشود. هیچوقت نفهمیدم دقیقا اجرا چگونه بود. بخصوص در قسمت نهایی نمایش که نشستم و زانو به زمین زدیم و حالت ناراحتی به خودم گرفتم چگونه بودم. وقتی صدایی پخش میشد و من با او به تکلم در‌می‌آمدم و نماهنگ آخر قصه. بعد از نمایش به سمت اتاق گریم رفتم تا صورتم را پاک کنم. کارگردان با یکی از معلمان حرف میزد. حتی اینقدر جرئت نداشتم که بپرسم نمایش چه طور بود. من چه طور بودم. حتی یادم نمی‌آید که سلام و احوالپرسی هم کرده باشم، او هم چیزی نگفت. آنروز نمایش طولانی شد آنگونه که بچه‌ها بعضی‌هایشان در آن شلوغی و گرما و احتمالا اشتباه بزرگ در تعبیه نکردن به موقع سیستم صوتی خسته شده بودند و البته بعضی‌هایشان بیتوجه به زحمت و وقتی که ما گذاشته بودیم بیرحمانه شروع به سر و صدا و همهمه کردند و بیتوجه به صحنه نمایش شروع به حرف زدن با هم کردند. آنروز وقتی در مینی‌بوس نشستم یکی دو نفر به طعنه از مسخره بودن نمایش میگفتند و چه بسا نمیدانستند من نیز که زیر گریم بودم و شاید شناخته نشده بودم هم یکی از بازیگران بودم؛ اگر میدانستند شاید چیزی نمیگفتند البته اگر و شاید. این یکی از چیزهایی است که مرا از هر لحاظ به فکر فرو میبرد و مرا فراتر از یک تجربه عادی بر روی صحنه و بازی کردن مقابل یک عالمه چشم از کودک و بزرگسال، به اندیشه بزرگتر یعنی اصل زیستن وامیدارد. پریروز وقتی فیلم Birdman را بعد از مدتها توانستم ببینم ناخودآگاه یاد خودم افتادم، یاد آنروز. همیشه دوست داشتم بفهمم چه میکنم، چگونه نقش خودم را انتخاب میکنم و به شکلی که دوست دارم دربیایم و در مقابل بازخورد شفافی از احساس تماشاگران ببینم. دوست دارم بازی کردن بر روی صحنه را چونکه تو برای دقیقا خود معمولی‌ات نیستی اما به یک نوع دقیقا خودت هستی، جنبه مغفول مانده و فراموش شده خواسته و ناخواسته و هم‌چنین رشد داده نشده‌ات. این تقدیر است که دگمه میزند و انتخاب میکند تا تو به چه شکل و خلق و خانواده و محیط و ارتباطات و داشته‌هایی برسی. وقتی بازی میکنی به نوعی رو دست میزنی به خودت و از حالت تکلف سرنوشت و رنگ عادت درمی‌آیی و خودت را گونه‌ای دیگر بازشناسی میکنی. هم شکوهمند است و هم بصورت شگفت‌آوری جالب و ترسناک اما بگمانم گاهی راهگشاست و البته حرفهای بیشتری که بماند.


و گاهی هم البته با خودم میگویم خوش به حال شما که پدرانتان مکلایند. بعضا جوری مردم نگاه میکنند گویا ارث پدری‌شان خورده شده است و پدرکشتگی دارند بماند که از بعضی جهات به خاطر همین شرایط و نگاهها و تصورات و حاکمیت. و البته حفظ شان لباس و اامات این زندگی از بعضی امکانات و همراهی‌های پدرانه هم محروم بوده‌ایم به هر حال این هم یک نوعی است.


تو صف نانوایی وایسادم. چیزی تا لحظات ملکوتی نمانده است.دونفر جلوی من ایستاده‌اند. شاطر که جوانی کم‌سن و سال است چند نانی که پخته است را از تنور در حال حرکت در می‌آورد و به سمت میز مومنان می‌آورد. آقایی که جلوی من است یک قدم آنطرف و یک قدم به جلو و سپس یکقدم به اینطرف برمیدارد. دست به سمت نان میبرد تا دست شاطر برنگردد. اون یکی آقا که جلوی او بوده است یکجوریش میشود و بگمان اینکه این بنده خدا در صف زده و حق او را پایمال کرده است لب به گلایه و اعتراض میگشاید. این بنده خدا در جوابش میگوید آقا قضاوت نکن؛ تو نان ساده مگر نمیخواهی؟ من هم نان کنجدی میخواهم، اینها هم که کنجدی است، قضاوت نکن. مد شده است دیگر. به قول حسین کلهر پس فرق ما با حیوانات تک یاخته‌ها و جمادات در چیست؟ انسان ناگزیر از قضاوت است. آنچه مذموم است قضاوت اشتباه و عجولانه و با پیش‌داوری و به هرقیمتی و جانبدارانه و به دور از انصاف است. حالا. نمیدانم‌ باز چه میشود که بحث کوتاهی درمیگیرد و اینبار البته آن یارو جلویی به این آقای عقبیش برمیگردد میگوید قضاوت نکن. من رو که میگویی از این همه بچه‌بازی و فشاری که به عزیزان آمده خنده‌ام میگیرد و با خودم میگویم اگر یکی از همین دونفر بی‌اعصاب این خنده کم رمق و بی‌زور مرا ببینند چه میگویند؟! بعید است باز بگویند قضاوت نکن، یک مشت به دماغم حواله میدهند. :))


تو صف نانوایی وایسادم. چیزی تا لحظات ملکوتی نمانده است.دونفر جلوی من ایستاده‌اند. شاطر که جوانی کم‌سن و سال است چند نانی که پخته است را از تنور در حال حرکت در می‌آورد و به سمت میز مومنان می‌آورد. آقایی که جلوی من است یک قدم آنطرف و یک قدم به جلو و سپس یکقدم به اینطرف برمیدارد. دست به سمت نان میبرد تا دست شاطر برنگردد. اون یکی آقا که جلوی او بوده است یکجوریش میشود و بگمان اینکه این بنده خدا در صف زده و حق او را پایمال کرده است لب به گلایه و اعتراض میگشاید. این بنده خدا در جوابش میگوید آقا قضاوت نکن؛ تو نان ساده مگر نمیخواهی؟ من هم نان کنجدی میخواهم، اینها هم که کنجدی است، قضاوت نکن. مد شده است دیگر. به قول حسین کلهر پس فرق ما با حیوانات تک یاخته‌ها و جمادات در چیست؟ انسان ناگزیر از قضاوت است. آنچه مذموم است قضاوت اشتباه و عجولانه و با پیش‌داوری و به هرقیمتی و جانبدارانه و به دور از انصاف است. حالا. نمیدانم‌ باز چه میشود که بحث کوتاهی درمیگیرد و اینبار البته آن یارو جلویی به این آقای عقبیش برمیگردد میگوید قضاوت نکن. من رو که میگویی از این همه بچه‌بازی و فشاری که به عزیزان آمده خنده‌ام میگیرد و با خودم میگویم اگر یکی از همین دونفر بی‌اعصاب این خنده کم رمق و بی‌زور مرا ببینند چه میگویند؟! بعید است باز بگویند قضاوت نکن، یک مشت به دماغم حواله میدهند. :))


همه این شبکه‌های اجتماعی رو پاک میکنم. حتی شاید این وبلاگ هم پاک. درد دارد ولی برای من که دردمندم وجود اینها هم چیزی رو عوض نمیکند. میروم در خلوتم و فراموش‌شدن را آغاز میکنم. برای من که بیخبرم، اطمینان و یقین به اینکه بیخبر هستم و بیخبر هم خواهم بود شاید تسکینی باشد. تنها ترسم این است که به چیزهایی پشت پا بزنم که دیگر چیزی از من نماند و آنوقت با مصطفایی روبرو بشوم که برایم به شدت غریبه است؛ وضعیت وحشتناکی است، خدا به دادم برسد، به داد همه ما برسد چقدر این زندگی پیش از این فکر میکردم اما به وضوح امروز میبینم‌ که چقدر در کمال مسخره بودن وحشتناک است هیچ چیز به دستهایم نیست و چیزی قوت قلبم نیست، انگار برای همیشه اینچنین همه چیز سرد و خاکستری بوده است. بالاخره آفرینش چندمهره‌ی سوخته هم میخواهد، بی‌اعتنا از کنار سیاهی عبور میکند نور.


خدایا! چرا مرا شکسته میخواستی؟ من که جز تو کسی را نخواستم. خدایا! مرا از بندگانت بی‌نیاز کن و به خودت برسان. خدایا کمکم کن که از ننگ و نام بگذرم و آنچه شایسته است انجام دهم سکوتم را غرق عطر یاد خودت کن و سخنم را سرشار از حضورت گردان. خدایا! من از چشم طمع و دشمنی این مردمان میترسم، از علم‌شان از جهل‌شان؛ نحوست سایه شرشان را از من دور کن خدایا! اگر هستم، وجودم را جز خیر و خوبی برای بندگانت قرار نده و اگر نیستم، مرا با رحمت و رضوان خودت در آغوش بگیر.

.

آسیمه‌سر؛ محمد اصفهانی


درد دارد، خیلی درد دارد‌ رفتن بی‌بازگشت، وقتی که میدانی شاید هیچ‌زمان روی آسایش و س را آنگونه که فکر میکنی و میخواهی نبینی باید از امید برید باید از خویشتن خویش برید باید دل به الله سپرد باید این انگشت انگشت به طوفان درآمدن را تمام کرد؛ باید به یکباره با تمام وجود هیبت و هیکل خود را در برابر سحر و فسون سرمای طوفان قرار داد. فراموشی و خاموشی شاید حاصل نشود اما میتوان مانند یک انسان خورد و خوابید و زبان به ناله و گلایه نگشود نمیتوان، نه نمیتوان، آنقدر جور و درد هست که سکوت ممکن نیست عزیزمن! دلتنگی دلتنگی است، باید باور کنی رفتن را، باید باور کنی که ماندن چیزی را عوض نمیکند یا لااقل بعید است چیزی را بهبود ببخشد کسی گوشش بدهکار حرفهای تو نیست نمیدانم، به خدای احد واحد نمیدانم صبر کرده‌ام، ختم گرفته‌ام، چله‌نشینی کرده‌ام به نوع خودم، اما حاصلی درنیافته‌ام یکجای راه وقتی قدم بر خلاف تصورات و محاسباتت بر زمین گذاشته میشود دیگر ادامه راه به دست نیست کسی درک نخواهد کرد که من چه میگویم و تا چه اندازه حرفهایم از جانب دغدغه و درد می‌آید نه انتظار و شکوه به خدای علی قسم که من چیزی را نه برای خودم میخواستم تنها و نه به فکر آرمان و هدفی خودسرانه و خودخواهانه بودم من هیچ چیز نیستم، عزیزانم حقیقت این است، من هیچ چیز نیست از من درگذرید ای همه کسانم، ای میوه‌های قلب من ای مایه روشنی چشمان من ای عطرتان آرامش‌بخش نفس‌های من! از من درگذرید که من خسته‌ام، در من هیاهویی برپاست آخر چگونه به خلوت درآیم آه! کسی گوشش به حرفهای تو نیست، همه از تو میگریزند، کسی متعلق به تو نیست کسی وابسته به تو نیست. عزیزانم که سلامت و سعادتتان را روز و شب از خدای خودم خواسته‌ام! هیچکدامتان به دردم نیامدید، نه نمیخواهم گلایه کنم که این تقدیر من است. به خداوند یگانه قسم که نمیخواهم که کوچ به سکوت را به خودخواهی تعبیر کنید، شاید خوددرگیری است من برای چه هستم؟! هان! برای چه هستم؟! اگر دورکعت نماز در بساطم نمانده بود شاید ماجرا فرق میکرد نمیدانم. میخواهم و نمیخواهم، میگویم و خود نمیشنوم انفروا خفافا و ثقالا، جانم پربار است نه، سنگینی بار را بر دوشم احساس میکنم و سایه‌ای بر روحم افتاده است که نهایت تمنایش در من است و در من نیست آنچه نشان میدهد هیهات! ما ذلک الظن بک و لااخبرنا بفضلک عنک یارب! این بنده درمانده‌ات، این بنده کوتاه قامت عاجزت، این بنده حقیرت‌ میگریزم از خودم! می‌گریزم می‌گریزم و در این میان نمیدانم که این سایه‌ها که به اهتزاز درآمده‌اند هرکدام چه نقشی را ایفا میکنند، باید به کجا بگریزم، من از آن کجایم؟! کجاست ملجا امنی که ی بیاسایم و بشویم تنم را در برکه‌ سعادت و صلابت؟ آبله‌ها اگر سر واشدن داشته باشند چه خواهند گفت؟! نکند نور هم فراری شود، نکند بهشت به خرابه‌ای مبدل شود وقتی سلطانی به گدایی افتد افسوس که میخواهم بگویم و محرمی نمی‌یابم، افسوس که هرچیزی را نمیتوان گفت و ما هرکدام به تنهایی راه می‌پیماییم، جداگانه خانه‌ها را متر میکنیم، پیاده‌ام و کاش همینقدر ساده به دور از هر سودا و تمنای خامی بتوانم جان‌نثاری کنم، از خویش باید برون رفت، باید چه کرد.


یک چیزهایی رو اگر انسان بدهد برود هدر برود دلش شاید بسوزد ولی تاسف نخواهد خورد؛ آن مال رفت که رفت باکی نیست، مثلا اما اگر معامله‌ای با خدا کردی و به زعم خودت خالصانه کاری را انجام دادی، چون با اعتقاد، چون با اخلاص چون از دلت برآمده انتظار داری هرطور شده جوابی بگیری، عکس‌العملی ببینی، حتی اگر بی‌خلل نبوده باشد که کار بشری بی‌خلل نیست و اغلب نقصی است ولی کمال کار تو به خاطر نیت پاک تو و نیت عاری از ریا و تظاهر توست بله، شاید کسی بگوید همین گمان تو و انتظار تو از خلوص کار میکاهد، نه عزیز من، هرکس به قدر معرفت خودش، تو آن کار را انجام نداده‌ای که ثواب یا پاداش اخروی به دست آوری گرچه امیدواری، تو میخواهی به گونه‌ای عنایت و لطف او را به خود جلب کنی و تمام رضایت و خواست تو همین است و این یعنی عشقی مضاعف پاداش محبت ابرازشده‌ات به درگاه حقتعالی.


اولین و بزرگترین دوست انسان خانواده اوست و اولین و بزرگترین دشمن او هم همان. 

من که اول دغدغه‌ی انسانی‌ام در این روزها جلب رضایت پدر و مادرم و دیدن خشنودی آنهاست امیدوارم دراین‌باره هرچه زودتر کاری کنم کارستان. وقتی در دبستان جز سی را میخواندیم و به گونه‌ای بعضی سور را بیشتر میخواندیم و گاه هرروز صبح مرور میکردیم، بهرجهت حفظ شدیم. من از سوره بینه خوشم می‌آمد بخصوص به خاطر آیه آخرش که میفرماید رضی‌الله عنهم و رضوا عنه، ذلک لمن خشی ربه یعنی هم خدا از آنها راضی است و هم این یاران بهشتی از خدا راضی‌اند، اونوقت چرا؟ چون نسبت به خدای خودشون خشیت و حرف‌ شنوی داشتند.

 خب حالا ما داریم که رضی‌الله فی رضی‌الوالدین (و سخطه فی سخطهما)؛ بله، فقط مساله اینجاست که وما قرار نیست این احساس خشنودی و رضایت دوطرفه باشه و هیچ قراردادی نیست که حرف شنوی شما با پاسخ شایسته روبرو بشه و البته بحث در اخلاق بشری و گیر و گورها و عدم فهم‌های متقابل و رذایل و بالا و پایین رفتن قیمت ارز و مشکلات زندگی‌ست:)؛ درک میکنی که میتوان گفت به نوعی این زیرمجموعه به ظاهر کوچک از نظر اهمیت و سختی از اصل کاری چیزی کم ندارد؟! :)))


ص

گاهی نباید کنار بکشی نه برای خودت، نه برای دوستدارانت که برای بدخواهانت که حتی همین کنار کشیدن سبب خنکی دل آنها و رضایت و شادی آنها نشود. و چه سخت است اینکه ندانی دقیقا مرز دوستداران و بدخواهانت کجاست و ماندن و رفتن قرقی نخواهد کرد، زجرآورند. و چه جالب است این جمله از عباس کیارستمی که دوستانم می‌رنجانندم مدام، از دشمنان چیزی در خاطرم نیست

المومن کالجبل‌الراسخ، لایحرکه‌العواصف


اشکال ما این بود که سادگی کردیم و خودمان را در معرض قرار دادیم اگر کمی پیچیدگی میکردیم و بیشتر کتوم بودیم و با هرکس گرم نمیگرفتیم و به هرچیز وقعی نمی‌نهادیم، اینگونه مورد هتاکی و تاراج قرار نمیگرفتیم گفتیم اگر مطلبی آموختنی است بگوییم، حال خوشی است تقسیم کنیم، خودمان را نگیریم، تنها به فکر خودمان نباشیم، به ظواهر اکتفا نکنیم، از دل و جان بزنیم و ایثار کنیم آخرش چه شد؟!. سوء‌استفاده نکردند، نادیده نگرفتند؟!


بر شاخ امید اگر بری یافتمی

 هم رشته خویش را سری یافتمی

 تا چند ز تنگنای زندان وجود

 ای کاش سوی عدم دری یافتمی؛ خیام

من در کدام نقطه قرار دارم؟! آیا سرنوشتم را خراب کردم؟! آیا سرشتم را ضایع کردم؟! نمیدانم، هر چه هست راه بازگشتی نیست من از این شبهای سیاه طولانی به تنگ آمده‌ام من از این روزهای نافرجام به زحمت افتاده‌ام رضایت من چه فرقی میکند وقتی اوضاع راضی‌کننده نیست من باخته‌ام، من به هیچ باخته‌ام. دیگر راه پس و پیش را نمیدانم هرکسی کار خودش، بار خودش، آتیش به انبار خودش.


تازه دارد فهمم میشود چه بر سرم رفته است. اگر تمام اشعار ابتهاج و منزوی و شهریار را هم در ممزوج کنم، باز هم کفاف دردهایم نمیشود. آنقدر دلگیرم که گویا جهان در برابر دلمرده است، به راستی مرگ واژه باشکوهی است برای اینگونه زیستن نمیدانم، این سکوت، این تحمل، این فریاد، این ناشکیبایی از کجا در وجودم رخنه کرد. هر چه تبر هم بزنم فایده نکند، انگار بعضی چیزها از درون فاسد شده است عزیز من! از من بشنو. آنقدر حیرانم که به جامی هم جمی جهان‌نما را بنگرم و آنگونه حیران که غمی مبهم از نمی‌دانم کجا و چرا راحت و آسایش مرا سلب میکند بالحق باید اعتراف کنم که شناختی ندارم، از هیچ چیز و هیچ کس. و مرگ تنها چیزی است که متقاعدم میکند کمی آرام بگیرم، عاقبت هیچ چیز برای من و تو و او باقی نخواهد ماند 

وه که با این عمرهای کوته بی‌اعتبار.


تازه دارد فهمم میشود چه بر سرم رفته است. اگر تمام اشعار ابتهاج و منزوی و شهریار را هم ممزوج کنم، باز هم کفاف دردهایم نمیشود. آنقدر دلگیرم که گویا جهان در برابر دلمرده است، به راستی مرگ واژه باشکوهی است برای اینگونه زیستن نمیدانم، این سکوت، این تحمل، این فریاد، این ناشکیبایی از کجا در وجودم رخنه کرد. هر چه تبر هم بزنم فایده نکند، انگار بعضی چیزها از درون فاسد شده است عزیز من! از من بشنو. آنقدر حیرانم که به جامی هم جمی جهان‌نما را بنگرم و آنگونه حیران که غمی مبهم از نمی‌دانم کجا و چرا راحت و آسایش مرا سلب میکند بالحق باید اعتراف کنم که شناختی ندارم، از هیچ چیز و هیچ کس. و مرگ تنها چیزی است که متقاعدم میکند کمی آرام بگیرم، عاقبت هیچ چیز برای من و تو و او باقی نخواهد ماند 

وه که با این عمرهای کوته بی‌اعتبار.


عجب! به ما که رسید شد اخ! همیشه همینطور است، همه از حرام و حلال خدا متنعمند و غرق در لذت، به ما که میرسد میشود تیغ دولبه حضرت انور در کل عمر مبارکش پی حرف دل خودش بوده، نخوایم بگیم هوی و هوسش، بعد اونوقت مدعی است وجود خدا رو در تک تک لحظات زندگیش دیده که دست گذاشته روی شونه‌اش که هی جک! ممنونم ازت که خلقت کردم به وجود اومدی الان دارمت، برو جلو پشتتم. بعد اونوقت توی عاصی سراپاتقصیر که تصور میکنی داری حرف و خواست خدا رو پیاده میکنی، عملا داری پیاده میشی چیه این زندگی جون تو عباسی‌جون، ما که نفهمیدیم چی به چیه، نه فهمیدیم چی از جونمون میخوان، اصلا برای چی اومدیم یا اصلا چرا این بلاها سرمون میاد؛ عیش و طرب و نوش رو ولش که به ما نرسید. اونور سیخ تو ماتحتت نکنن تازه باید خداروشکر کنی. حوری و غلمان و قصر و این بند و بساطا هم که تو فکرش نیستیم، بعید میدونم به مزاجمون بسازه. برو مزخرف نگو کفر نگو ماشالاجون، ماشالات باشه با این لاطائلات بافتنت، به خود بیا مرد چی میگی، بروخداروشکر کن، خودت رو جمع و جور کن دنبال یه هدف تخته گاز برو جون عباسی جون کدوم کله رو کچل کنم آخه، آهان این کله یه مو داره، میبینی اصلا چیزی روش که با ماشین چمن‌زنی افتادی روش، جون عباسی به چی بنازم قربون شکلت، ما دوقدم بخوایم برداریم تو این دوره و زمونه باید لاجرم پامون رو بذاریم رو دم یکی دیگه، خدارو خوش میاد جون عباسی؟! بعد اونوقت من بخوام مگه بهم میدن. بابا گرفتاریم گرفتار فضا و اطراف و اکنافیم، به خدا امشب دیدم دیگه تو ختم سید، هیچکدومشون قیافه‌هایی نبودن انگار که بخوای باهاشون ارتباط بگیری اخت بشی، یجور بود انگار فهمیدی از اولم چندان قرابتی به سبک حالات و تمایلات و نوع نگاه اینها نداشتی، اما چرا بعضا دمخور میشدی چون چاره نداشتی و البته احترام میذاشتی و هنوزم میذاری ولی چرا تنها بودی؟ خب دلیلش همینه دیگه چی بگم والا ماشالاجون! ولی این تن بمیره بیا و این حرف و حدیثا رو ول کن، عزیز من نه نون میشه نه آب میشه، نه دنیا میشه نه عقبی میشه، خودت رو گرفتار کم و زیاد و چرا و واویلا نکن، زندگیت رو بکن، زیاد هم فکر نکن، اونچه که باید برسه میرسه، اونچه که باید قسمتت بشه میشه، تو فقط بپا دم کسی رو لگد نکنی خدای ناکرده، حق کسی رو پایمال نکنی، با مرام باش مرد زندگی کن، آزاد باش حرص و جوش الکی نزن قربون شکلت، دنیا به هیچکس وفا نکرده قصه دیروز و امروز نیست، حسرت نخور، سرت رو بنداز پایین عبور کن، ساکت باش فقط با خودش نجوا کن، اگر بهت نشون داد که خودش رو شکر اگر هم نداد که صلاح و خیریتی بوده لابد  عباسی‌جون آخه من حرف بزنم اون هیچی به هیچی؟ دیس غذا بگرده غذای ما فقط بی قاشق باشه؟! مگه میشه آخه، حتما نشونه است این دیگه، میخواد بگه دوست ندارم یا راضی نیستم ازت، ما ظرف لیلی اینا حالیمون نیست، قاشق نداد یعنی اضافی اومده غذا برای تو نیست، بابا خب به آدم برمیخوره، آدم آب میشه از خجالت که خب مصبتو شکر اوس کریم ما رو روندی از خودت، چی میخوای بگو ما حال فکر کردن نداریم، ما اصلا نای خوب نیگا کردن نداریم، به خدا عباسی‌جون میخوام زار زار گریه کنم که چرا نمیدونم چیکار باید بکنم، جوابی نیست هیچکس پاپی ما نمیشه که ماشالاجون به قربون این کن، همه میگن اون نکن، اون نکنیا، دست از پا خطا نکنیا، بابا زندگی ما رو حسابی کرده روغنمون قاطی، شما ما رو نکن قاطی این مسائل. ماشالاجون توکل کن به خدا حل میشه، تهش زیر خاک رفتنه دیگه حرص نخور استفاده‌ات رو ببرم آخه عباسی‌جون حرفا میزنیا، خب چرا رو دور تند نیست اگر قرار نیست اتفاقی بیفته؟ نه چرا هست حالا که فکر میکنم چقدر زود گذشت، میدونی چرا چون خوش نگذشت ماشالاجون قربون چونه‌ات برم من، من باید زودتر برم جایی کار دارم، تو هم بشین با خودت دوستانه و صادقانه سنگات رو وابکن، یه کم هم خوش‌بینی رو تونستی بیشتر چاشنی بکنی ضرر نمیکنی، به خدا توکل کن به خوبانش توسل کن، قطع تعلق کن، کاری که باید انجام بدی رو بشناس و بفهم و یاعلی بگو و کمر همت رو ببند. دنیا کم و زیادش کم‌ه، غصه نخور، شاید تقدیر این بوده که هست، ما هیچکاره‌ایم. حافظ میگه چو قسمت ازلی بی‌حضور ما کردند، گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر، البته به نظر من حافظ دراینجا حس شوخ طبعیش هم در کلمه اندکی گل کرده بوده ولی خب، مثل اون بیت پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت آفرین به فلانش. القصه ارادت چاکرم عباسی‌جون ببخشید سرت دردآوردم حسابی نوکرم یاحق


یکی از سلسله دعاهای همیشگی منه:

خدایا دلهای ما را از هم و غم دنیا پاک کن.

دلهای ما را از محبت و معرفت خودت سرشار کن.

دلهای ما را به هم نزدیک کن.

اخلاق ما را نسبت به هم نیکو کن.

و ما را به فقدان و از دست دادن عزیزانمان امتحان نکن.

 این تن بمیره دعاهای قشنگی نیست که میکنم؟! :)


ایکاش کسی واقعا بود ایکاش کسی واقعی بود ایکاش راهی برای حل این درد بود ایکاش حال و وضع اینگونه نبود ایکاش کسی برای درددل بود ایکاش این کابوس بود ایکاش پس از این بیداری بود ایکاش حرفم را میشنید ایکاش این دم‌بستن آغاز آواز بود ایکاش این فروبستن آغاز پرواز بود. ایکاش مرا میدید ایکاش میدانستم چه باید کرد، چه باید گفت ایکاش کسی برای درددل بود ایکاش این درد چیز کوچکی بود ایکاش این هوا فضای کوچکی بود ایکاش آنروی سکه خوشی هم لحظه‌ای رخ نشان میداد ایکاش میشد دست شست.‌ ایکاش میشد از چشم مردم فراری شد ایکاش میشد کسی را نشناخت، کسی را ندید، گم شد ایکاش میشد دوست نداشت، بی‌اعتنا نبود و نفرت نورزید ایکاش صدای من میان همهمه گم نمیشد ایکاش چیزی مرا در چشم تو خراب نمیکرد ایکاش بدبینی نبود، فکر بد نبود، حسادت نبود ایکاش قلب شیشه‌ای من نمایانتر زلالی را نشان میداد ایکاش صبر حریف درد بود، سکوت هم‌آورد بغض بود، عقل همدل با دل بود ایکاش اینگونه نبود، اینگونه نبود، اینگونه نمیشد میشود ساعت بهتری در انتظار من باشد؟ عقربه‌ها در خط سبز لبخند بایستند؟! آیا میشود من هم نصیب و بهره‌ای هرچند کوتاه داشته باشم؟ مگر چه میشود؟ مگر چه اتفاقی می‌افتد؟ چرا چیزهایی که میتواند به این راحتی حل شود اینگونه گره در گره میخورد؟ چرا برای یک لحظه زندگی به حالت عادی برنمیگردد؟ چگونه اینگونه پرتوان از توان میکاهد؟ آسمانی نیست، ابری نیست؟ چرا پرده در پرده، چرا چشم من فقط لیاقت دیدن روی ماه را ندارد؟ چرا دیگران راحتند، چرا دیگران فارغند؟ من از این زندگی چیزی نمیخواستم که امروز برای احساسی که میدانم پاک است اینگونه احساس فشردگی و دلتنگی کنم من چه کنم؟ عادی باشم؟ فراموش کنم؟ مثل همه این مردمان که که نگاهی به قبای ژنده خود می‌اندازند و عبور میکنند؟ چه چیز جعلی‌ای میتواند حقیقتی تا به این اندازه روشن و شفاف را بپوشاند؟. خدایا! خسته‌ام، نه از انتظار، نه از انتظار داشتن، نه از دوست داشتن، نه از بیکسی، نه از بی‌اعتنایی، نه از این سکوت و بیخبری، نه از این حیرت، نه از این بلوای مردمان، خسته‌ام چون خسته‌ام، چون چون، نمیدانم بادی عطری از موی یار نمی‌آورد، بلبلی خطی از رمز نمیخواند، اصلا خسته‌ام از این شاعرانه‌ها، زندگی را در خیال خلاصه کردن، به سمت خیال فرار کردن، نه من واقعی‌ام، احساس من واقعی است، انکار نباید کرد من سکوت بکنم چه میشود؟ من اصرار بکنم چه میشود؟ من بگذرم چه میشود؟ من خودم را انکار بکنم چه میشود؟ من خودم را باید انکار کنم نمیدانم، شاید باید همینکار را کنم. سرم را دیگر بلند نخواهم کرد، محبتم را نثار نخواهم کرد، اگر زمستان که زمستان، اگر بهار که بهار، من دیگر چیزی را طلب نمیکنم، در جستجوی چیزی نخواهم بود، خودم را گم میکنم، خودم را نخواهم یافت، خودم را هیچ میگیرم، کسی را نمیبینم، خودم را فراموش میکنم، دیگر اراده بر تکاپو نخواهم کرد، آرام میگیرم، ناحق است محکوم است منم، من میخواهم ولی نمی‌سنجم، دیگر هر چه آمد آمد با رویا نمی‌سنجم زندگی راحت بود، زندگی راحت است، زندگی کسی در این باره در مخاطره نیست، چون مساله مساله من است خودم را محق ندانستم و نمیدانم، انکار نمیکنم نه که دلتنگم که ناراحتم که سرگشته‌ام که دلتنگم که دلتنگم نخواستم از من به کسی صدمه‌ای برسد، نخواستم کام کسی را تلخ کنم، از خوبی زیاد از احتیاط زیاد از شیرینی زیاد چه کامها که تلخ نمیشود دیگران خوبند، شاید این منم که بدم، اصلا چه اهمیتی دارد، من که ناراحت نیستم، من حالم خوب است، من راضی‌ام، من راضی‌ام از هر چه که به سرم می‌آید، به سر قلبم، اما نمیگذارم هرچیزی به ساحت فکرم پا بگذارد، به حیاط خیالم قدم بگذارد، حواسم جمع است زندگی راحت است، باید خوش بود، باید الکی خوش بود، شاید باید جور دیگر حواس‌پرت بود، حواس را پرت کرد، چرا اینگونه شد؟ چرا اینگونه بود چرا اینگونه هست درست است ولی این عبارات در قاموس دلتنگی است، من نباید دلتنگ باشم، باید باور کنم که هست که هست و من هستم و من هستم و من هم هستم ولی چقدر هست‌ها متفاوتند؟ من از این بیهوده هستن خسته‌ام. چیز مهمی نیست، سخت نگیر، درست میشود، اما نمیدانم چه چیزی درست میشود وقتی همه چیز رو به ویرانی داشته باشد، امید به درست شدن و ساخته شدن چه معنایی دارد خدا میخواست، شاید، بنده خدا میخواست، شاید، تو میخواستی، نه، پس چرا نکردی؟ هر چه درست می‌آمد را سنجیدم و عمل کردم اما سرنخ بعضی چیزها دست آدم نیست، اینکه ابری تیره به سرت ببارد یا سپید دست تو نیست، شاید باشد ولی اینکه خیس بشوی یا نه، اینکه زیر باران بمانی یا نه، شاید دست تو باشد اما وقتی سرنوشت تو باران است بگذار ببارد، بگذار سیاه و سپید ببارد بر سرت من از این حرفها به تنگ آمده‌ام، از این قلمبه سلمبه گفتنها و هیچ سفتن‌ها، حرف دوکلمه بیش نیست، دوستش دارم، دوستم ندارد، میخواهم اندکی باشم، او میخواهد نباشم، میخواهم کاری بکنم، اما فایده‌ای ندارد، میخواهم حرفی بزنم، اما نمیشنود، میخواهم به گونه‌ای به کسی بفهمانم که ماجرا چیست، همه با دیده تردید در من مینگرند میخواهم از خودم بیرون بیایم ولی با اینحال چگونه بیرون بیایم؟ من خواسته‌ام یا خدا خواسته است؟ نمیدانم ایکاش چیزی نمیگفتم، ایکاش هماندم که دل دادم میمردم، نمیخواهم مثل عاشقهای مفلس زندگی کنم، یا باید بمیرم یا از سنگ سختتر شوم، من مرگ را به سختی و سردی ترجیح میدهم تو چه چیز را ترجیح میدهی؟ عزیز من! زندگی‌ات را بکن، یک ذره آب در دلت مبادا تکان بخورد، به خدایی خدا راضی نیستم اندکی به خاطر من خودت را برنجی، از بودن من هم دلگیر نباش، من هم یک نفر هستم مانند تمام کسانی که هستند، بودن من به اختیار خود من نبوده است، اگر میشد نمی‌بودم اما نمیشود، جز سلام و سلامتی از من به تو چیزی نرسد، اگر اندکی فراموش نمیکنی فراموش کن، برایت مهم نباشد اما، انکار نمیکنم که در دلم کسی هنوز میگوید ایکاش بود، به حرف دل من گوش نده، من تنها عاشقت هستم، من فقط میخواهم برایت بمیرم، اینکه چیز مهمی نیست، عشق و جان‌نثاری که امر مهمی نیست البته برای کتابها خوب است، شاید خود تو هم بخوانی گاه و لذت ببری، آنچه مهم است زندگی است، زندگی‌ای که این زندگی به ما می‌آموزد، ما ناگزیریم در این خاک که اینگونه زندگی کنیم انگار، اما اگر خواستی حالم را بپرسی از خودم بپرس، کتاب شعر را باز نکن، برای زنده سلام بفرست، بر سر قبر مرده خرما و فاتحه هدیه نکن، جز صفا نمیخواهیم، تو هم همینطور هستی من میدانم، تو هم جز صفا و خوبی نمیخواهی. عزیز من! من به قربان ظاهر و باطنت، اگر یک دقیقه در شبانه‌روز اضافه آوردی بدان که یکنفر در آنسوی تبعید زیستن دارد به زیستن بی تو خودش را عادت میدهد، بله، جالب است، همانکسی که یک دقیقه تو را آنگونه که باید نداشته است، کسی که تو را خواسته اما نداشته است، جرات کن و برایش دعا کن، جرات کن و به سلامش پاسخ بده، نه نه نه نمیخواهد زحمت بدهد، همان کسی که رهایت نمیکند را رها کن، اصلن چه ارزشی دارد این زندگی، این سرای اشتباهی. دعا کن بمیرد، چون تجربه کرده عشق تو را، دعا کن بمیرد که پس از این خلوص هر چه آید تظاهر است و فریب، تقلا برای زیستن برای من امر ارزشمندی نیست، چرا هست ولی آنگونه نه که چشم بر هر چیزی بتوان بست نمیدانم، ایکاش میشد فهمید که چه میشود، چه چیز در انتظار ماست، ایکاش همانطور که ساده گرفتی احساس مرا، بودن مرا هم ساده میگرفتی، نه نه بخدا یک ذره فکر نکن که من چیزی میگویم که تو ندانی، بد به دلت راه نده، من همان لبخند ساده‌ای هستم که به رویت گشوده شد، من چیزی نمیگویم، همه اینها را که تکذیب میکنم، من فقط لبخندم برای تو، اگر دوست نداری پنجره را ببند، اما مرا نادیده نگیر. ایکاش میشد عادی بود، مثل همه این مردمان، ایکاش ساده بود، میشود؟! من چه میگویم خدا؟! تنها چند کلمه برای اینکه اندکی خاطرم آسوده شود از اینکه. ایکاش اینها را نمیگفتم، چیزهای قشنگ وقتی به کلمه ظاهر میشوند کم‌کم از قشنگی‌شان کاسته میشود و عاقبت رنگ میبازد سرخی رخشان ایکاش از اول در اینجا نمی‌نوشتم ایکاش بودی. مرا ببخش


عشق اندازه پشم ارزش نداره. باید وقیح بود. _آخ ددی چی شده؟ خدا از اون بالا میاد بگه چی شده؟ یه مردک نره خر میگه چی شده؟ کی دلش میسوزه الاغ؟! کی به پات میشینه کرم آسکاریس؟ کی پاپی‌ات میشه ژوپیتر بی‌حلقه؟! بابا چیه، چخبرته چی میگی تو، خودت رو کردی که کردی به نار سقر، وظیفه‌ات بود، دردت اومده مامانی؟! به تخم اسب حضرت عباس، میخواستی بری جلو یا پاره کنی یا پاره‌تر بشی، نشستی ابرا رو نیگا کردی خب چیز تو اون کله‌ات نیگا کن به گوساله بغل دستی‌ت ببین چیکار کرد مگه اون، مگه چی ارائه داد مگه اون مگه چه گهی میخوره مگه اون(این مگه اونش زیاده جدی نگیرید) توی گوساله‌صفت که اندازه .یر گوساله سامری قیمت نداری ادا تنگا رو درمیاری؟ نکنه فکر کردی دست از چیزت دربیاری ید بیضاء خواهی کرد؟ آخه پفیوز دوزاری بشین سر جات معلوم نیست یه ثانیه دیگه اصلا هستی یا نه اونوقت رفتی تو زرت و زورت ابروی غمزده؟ آخه گوساله‌ی خرس قهوه‌ای، چه گهی خوردی چه گهی داری میخوری که هرکی رد میشه یه دور روت میگیره، فکر میکنن حق دارن اصن، تقصیر خود گوساله‌ته نفهم، بفهم. خودت رو به شخ دادی دیگرون هم انگار نه انگار به. لااله‌الا‌الله، چی بگم به توی کله .یری آخه دلم برات میسوزه احمق بیشعور، به علی دلم برات میسوزه گلابی، میخوام کله‌ات رو محکم بکوبم تو سینه‌ام بگم عر بزن مادرمرده، عر بزن گوساله، بذار دلت باز بشه بیکس خوار و خفیف شده. عر بزن گوسالهههههه. بذار غصه‌هات بریزه بیرون، حرفهای نگفته‌ات بپاشه تو دیوار، بذار همه بشنون تو هم بلدی فحش بدی، بابا تو لال نیستی کر نیستی میشنوی میفهمی چی حسابت کردن، میشنوی چه دری وری‌ای بهت میگن و سرافراز از اینکه تو زبون به دهن گرفتی به چیزیشون نمیگیری. ای بر پدر و مادر خرمگس معرکه لعنت! این چه دنیایی‌ه اوس کریم، معجون فروشی درست کردی؟! آخه من گوساله رو چه به زندگی، چه درهم برهمی‌ه آخه، بستنی ریختی، مغز پسته و بادوم ایضا، خامه، موز آناناس، بادوم هندی عسل ریختی روش، آخه من گه رو چرا زدی تنگش؟ دیدی؟! هی من به خودم گفتم گه همه فقط من رو دیدن انگار من فقط گهم. باشه اشکل نداره، موقع رودررویی با آینه برای اونا هم فرامیرسه، بترسید از اونروزی که ببینید در باطن ذاتتون به قول حضرت عمام چه معجون قهوه‌ای لول میزنه؛ اونوقت بهتون میگم چخبر لولیا! اندازه بز.


هر انسانی نیاز به خدا و معبود دارد؛

هر انسانی نیاز به هدف و آرمان دارد؛

هر انسانی نیاز به مشاور و معتمد دارد؛

هر انسانی نیاز به همدل و همراه دارد

و هر انسانی نیاز دارد که دوست بدارد و دوست داشته شود.

این‌ها اقتضائات اوّلیّه‌ی زندگی بشری است و کتمان‌پذیر و شوخی‌بردار نیست.


کسی که در وقت ناراحتی و نیاز و افسردگی در عین محبّت دیدن از تو به تو بی‌محلی و قدرناشناسی میکند و تنهایت میگذارد، چقدر میتوان بر وفای او و مرام او امید داشت؟ آدمی بی‌ارزش است چون هیچ ارزش و قیمت ثابتی بر اعمال ما نیست مگر پس از وفات که دیگر آنوقت برای فهمیدن خیلی دیر است. اصلا انسان چرا به کسی توجه کند که بی‌اعتناست و دوای این درد چیست؟ هیچ، قطع تعلق است ولی قطع تعلق هم ممکن نیست. کار به جایی میرسد که اصلا نمیدانی قصه چیست، کجا هستی، با چه کسانی زندگی میکنی و دمخوری، دیگران کیستند، تو کیستی، زندگی چیست و این همه درد برای چیست غصه نمیخوری ولی از درون رو به تحلیل میگذاری، قلبت از گرما می‌افتد، سرد میشوی و کم‌کم انگار چیزی درونت شروع به پوسیدن میکند. میفهمی، میفهمی که هیچ چیز این زندگی آنقدر مهم نیست که برایش مضطرب باشی یا غصه بخوری ولی مگر میشود غصه نخورد، سنگینی بار مسئولیت را بر دوش حس ننمود و توشه اندوه را واگذاشت و به دوش نکشید. مگر بیخیالی ممکن است، مگر فراموشی نسبت به آنچه حس کرده‌ای و دیده‌ای شدنی است. و و و. انگار خلق شده‌ایم تا غصه بخوریم، به دنیا آمده‌ایم تا زجر بکشیم و برای چیزهایی بدویم که یا هرگز به دست نخواهیم آورد یا روزی به راحتی از دست خواهیم داد. و چیزی که اذیتت میکند این است که وقتی گذشته را نگاه میکنی میبینی چقدر امید و انگیزه در وجودت بود، همه آن حس درخشان را از لایه‌ی شفاف خاطره میتوانی هم‌چنان ببینی و حال انگار همین حجم عظیم سبز در زیر خاک وجودت خفه شده است، انگار برای همیشه تبدیل به خاکستر اندوه شده است و بیتفاوتی و یاس و هرچقدر برای خودت بخواهی تکرار کنی که چه بوده‌ای و حال چه هستی افزونتر درد در وجودت ریشه میزند و از حلقوم اندک خوشی‌ها بیرون میزند و تو آگاهی و هشیاری و نفس میکشی و میفهمی و می‌اندیشی و هم چنان خیال میکنی، گل نیلوفرت را از آزادی شکفتن دورتر میبینی و همین آگاهی تو را در حس کردن روشنتر درد بیشتر یاری میکند و چه کمکی و چه همّی و چه غمّی که کاری از هیچکس برنمی‌آید جز خودت و خودت آنقدر بیخودی که نتوانی و خدایی که از تو حرکت میخواهد تا برکت عطا کند و تو در این چرخه معیوب بیداری و خواب، خیال و واقعیت و درد میچرخی و سرت گیج میرود و گیج میرود و گیج میرود. زندگی را رها کردن، با همه سایه‌ها آشنا بودن، سرت را میکشی و میروی، بی ترس از دست دادن یا به دست نیاوردن تا مگر لااقل اینگونه منعزل از خلق و آرزو فقط در پی آنچه که تکلیف میخوانی باشی و نان و نمکی و نفسی و خطی و نگاهی و سکوتی و خوابی و تمام ذکر و خیالی و لبخندی و دردی و تلاش برای مرد بودن بی آنکه بخواهی اثبات کنی مردی که تو من بعد خودت هستی و آینه‌ای که تنها خودت را در آن میبینی، تو الگوی خودت هستی، یاور خودت ناجی خودت و هم نشین و هم صحبت و ناصح و مشاور خودت و معتمد خودت و نه عاشق خودت نه، که عاشق بودن بالذات در این دنیا کاربردی ندارد که ابتدایش هیجان است و امتدادش حیرت و انتهایش نابودی و هیچ و هیچ و هیچ. ارزش انسان به هیچ بودن آن است و ارزش تو به این فهم تو به هیچ بودن، پس اگر قرار است هیچ باشی پس هیچ نباش و بهل و بلوا نکن که معرفت دردانه‌ای است که هر که یافت دیگر رخ ننمود و هر که بلوا میکند رذل است و هر که خودنمایی میکند پست‌فطرت رذل است و هر که در پی نفسانیّت خویش است همان اندازه با حقیقت فاصله دارد که خورشید بی نور و نشان از زمین


  

مردم چشمم به خون آغشته شد، در کجا این ظلم بر انسان کنند. اون از هوای دلمون و این از هوایی که استنشاق میکنیم نه عرضه تغییر و بهبود داریم (دارم) و نه اینکه دستی فرود آید و نجات دهد. تا کی در این حال و هوای خاکستری زجرکش شدن و تا کی در تالاب حسرت دست و پا زدن، . به پا خیز! به پا خیزم؟! برای چه؟! چه چیز مانده که ارزش به پا خاستن داشته باشد؟! از حیثیت بر باد رفته حرف میزنی یا غرور خرد شده؟! از نادیده گرفتن حرف میزنی یا له‌شدگی؟ از پاکی حرف میزنی یا دستمایه ناپاکی‌شدن؟! از سادگی حرف میزنی یا زرنگی؟! از تقدیر حرف میزنی یا حماقت؟ از جغرافیا حرف میزنی یا تاریخ؟! چه چیز هست، چه چیز در این وجود به نیستی عاریت داده شده میبینی که توان جنبیدن داشته باشد؟ فکر میکنی شوخی میکنم؟! نفرین بر تو که از حرف جدی من معنایی مسخره برداشت میکنی. لعنت خدا بر تو که اینگونه راحت میگویی و نمیدانی قصه چیست حرف دیروز رفته نیست، حرف از فردایی است که دیگر شکوهی برای دیدگان محزون و خسته ندارد.


این سربازی هم که شده قوز بالا قوز قدرت تصمیم‌گیری و تمرکز رو ازم گرفته مغشوش‌ه مغزم داغونم مثل یه انبار پر از جنس که منفجر شده. برم، نرم؟ بالاخره که باید برم، زودتر برم یا دیرتر با این وضع مردد چه فرقی میکنه اصلا اصلا قراره به کجا برسم؟ چیکار بکنم؟ چیکاره بشم؟ وای به من وای، این حرفها حرفهای یه پسر ۱۵ساله است نه من. هنوز سوالهای بچگی‌م هم حل نشده انگار؛ پس چرا فکر میکردم حل شده بعضیاش؟ چیکاره بشم، این آخه سوالیه که الان بخوای بپرسی؟ خب هیچکاره نشو؛ هیچی نشو مگه چی میشه؟ میخوای چیزی بشی که چی بشه؟ بری یه چیزی الکی بخونی که بگی تو هم مثل بقیه مدرک گرفتی؟ اصلا چیکار کردی غیر از خوندن و خوندن و خوندن تو تموم عمرت؟ بابا بسه دیگه، کسب علم بس نه‌ها ولی این وضع بسه به خدا. 


خسته‌ام، خسته خسته خسته خسته امروز یک کاری کردم که علی‌الظاهر مثل قدیم می‌شد حالم را خوب کند، اما نکرد. کار خوب هم بکنم پشیمانی در پی‌اش می‌آید. سر ذوق بیاورد، دید بدهد،‌ نه. در محفلی شعر خواندم و تشویق شدم ولی انگار دیگر منتظر تشویق هم نیستم، یعنی نه اینکه به خودم تلقین کنم که مصطفی خودت را نگیر و نباز و ذوق نکن نه، انگار مهم نبود اصلا، چیزی به من افزوده نشد، انگار هیچ چشمی را طلب نمیکردم، انگار هیچ چشمی برای من نبود، مرا نمیشناخت، دیگر کسی را نمیشناسم، حتی آنان که میشناختم هم دارم تردید میکنم در شناختنشان. در شلوغی‌ها گم میشوم، در شلوغی هضم میشوم، دیگر این من یک من سرافراز نیست که مانند پرچمی برای خودش در هر جایی در اهتزاز باشد و رخ بنماید خسته‌ام، خسته‌ام، روحم جسمم، کاری نکنم خسته‌ام، کاری بکنم خسته‌ام، از فکر کردنی که فکر کردن نیست خسته‌ام، از خوابیدنی که خوابیدن نیست خسته‌ام و از بیداری که تنها مرا گیچ میکند. از اینکه می‌خندم و میخندانم و در آخر هنوز اینقدر ناراحتم. خدایا خدایا خدایا! نفسم بالا نمی‌آید انگار، به صورت هیچ کس نمیتوانم نگاه کنم، به جایی خیره میشوم که مات است، تصاویر شفاف نیست، اصوات واضح نیست، چقدر این احساسات ناب کدر است، چقدر آسمان اینجا تاریک و خاکستری است. از قیافه‌ام از خودم. خدایا خدایا. من چه انسان بی‌ارزشی هستم که آفریده‌ای؟! بود و نبود من، وجود من چه اهمیّتی داشت که‌ عجب عدمی است این وجود من. همه این حرفها کصشر محض است، حالم گرفته است، دلم گرفته است، از خودم بدم می‌آید، از همه کارهایی که کرده‌ام بدم می‌آید، از من دیروزم، من امروز و فردا و انگار همیشگی‌ام از اینکه مجبورم در این وبلاگ لعنتی چیزهایی بنویسم که با عزت نفس و شخصیتم در تضاد و تقابل است بدم می‌آید از این تنهایی لعنتی بدم می‌آید، از اینکه دوستان مرا یاد میکنند بدم می‌آید، مگر من که هستم که هنوز در یادتان هستم؟!. از حرفهای الکی‌ای که میتوانست زده شود و اینقدر بغرنج نبود، از این تنهایی هم‌زده، از این زیستن ناهموار بیهوده‌ی بی‌هدف. مرا ببخشید، نه چرا ببخشید، به جهنم که نبخشید، من نیز نمی‌بخشم. می‌بخشم، چه فرقی میکند اصلا. یک گام جلوترت را اگر دیدی و می‌بینی خدایت را شکر کن. از اینکه هیچ چیزی دیگر نمیخواهم. خسته‌ام.


"بعون‌الله‌تعالی و مشیته"

 

به یاری و عنایات خدا بر آن هستم که من بعد، نه از روی تکلف، که ضرورتی که حس میکنم، نکاتی چند ارزنده و آموزنده و قابل استفاده و فیه تاملی و قوت جان و قوّتِ قلب‌ دهنده _آنچه در طول روز بعضا برخورد دارم و از مقابل دیده میگذرانم و میخوانم_ از آیات کتاب شریف و بیانات نورانی معصومین و سخنان حکمی متاخذ از صاحبان سخن و اندیشه را بر این خامه بی‌رمق ثبت کنم؛ باشد که برکتی شود در عمر و فکر و زندگی خودم و خوانندگان گرامی.

به حکم آیه شریفه ۴۲ از سوره مبارکه نحل که در معرفی مومنان میفرماید: الذین صبروا و علی ربهم یتوکلون. 

والسلام علی من اتبع الهدی و تجنب طریق الضلاله و الردی


 

یکی از ایرادهای جدی من اینه که خوش سر و زبون نیستم؛ خیلی وقتها حرفهایی دارم که میتونم بزنم، خریدار هم داره یا احتیاط می‌کنم و به جهت نگاه موشکافانه‌ام به کلمات دست‌انداز میخوره بهشون در فکرم و از خیرشون میگذرم یا بای‌دیفالت خجالتی بودنم ضایع میکنه مساله رو. یعنی تو بگو من بوعلی، مولوی، میرفندرسکی، هرکی، نمیشه در عمل آنچه که باید بشود الحاصل ماییم و این صفت ضایع البته که به نظر من مستمع سر ذوق آورنده‌ای باید باشد که من حرف دلم را با شور و شوق بگویم وگرنه برای کسی که از حرف من فهمی ندارد و به من به دیده تردید و ابهام مینگرد چه بگویم. القصه حضرت حق ماییم و جمال منورت، دریاب ما رو.


 

  سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی، دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی. در این بیت چهارکلمه اصلی وجود دارد: درد/ مرهم، تنهایی/ همدم؛ امّا چو خوب بنگری تنها یک کلمه است که وجود دارد: درد و بدی درد می‌دانی چیست؟! آنکه نمیتوان گفتش. از دستی که دراز شده و جوابی نشنیده و سرمای پاسخ را دیده، از چشمانی که گشوده شده ولی چیزی برای شنیدن ندیده چه می‌دانی؟!. هی. مساله درد نیست، مساله کرختی‌ای است که در پی درد، آفت جان شده. از حرف بگذریم که هر چه می‌کشیم از حرف بیهوده و به زمین افتاده است. باید سوخت و سوخت، جز این چیزی نمی‌دانم. آتش بگیر تا که بدانی چه می‌کشم، احساس سوختن به تماشا نمی‌شود.


 

 گاهی فکر میکنم چه نیازی به اینگونه زیستن. نمیدانم، حتی در آن حد و اندازه‌ها خودم را نمی‌بینم که بگویم کاش جای جوانان پرپرشده امروز بودم؛ بالاخره آنها به درجه‌ای از شجاعت و لیاقت و داشتن آرزوها حتما رسیده بودند که هوای عزیمت کرده بودند. من چی؟! من که پایم به زمین بسته شده است، من که مانده‌ام بیشتر برای آنکه درمانده‌ام، من که در خانه خودم هم احساس غربت میکنم، در آینه نیز غریبم، من که آرزوهایم را از یاد برده‌ام، من که از خودم و اینگونه زیستن بدم می‌آید، من که از خستگی خسته‌ام، من که اگر هم بخواهم، فردایی در برابر خودم نمیبینم، من که خودم را بی‌مایه و به دردنخور میدانم، من که دلشکسته‌ام سرشکسته‌ام خسته‌ام و آنقدر پرت‌افتاده‌ام که حتی نمیدانم لیاقت ترحّم نیز دارم یا نه. به راستی چه باید بگویم؟! به راستی چه باید کرد؟! خدایا!! اگر ادامه زیستن من بر همین منوال است و من قدرت چیره شدن بر شب و پیوستن به صبح را ندارم، پیش از آنکه پیری جانم را بگیرد تو جانم را بگیر و مابقی عمرم را بین کسانی پخش کن که حضورشان و وجودشان نوری است در تاریکی حیات مردمان و لبخندشان قیمتی دارد و فکرشان برکتی دارد و چشمانشان برق عزّتی دارد و در رگهایشان شور شکفتن در جریان است. و مرا در جوار رحمتت مستقر گردانی اگر اذعان این بنده گناهکار بر همه تقصیرها و قصورهایش و ایمان به بزرگی‌ات کفایت میکند. یا رب‌ّ العالمین.


من، من نوعی، همه ما غم و غصه‌هایی داریم، مشکلات و گرفتاری و خلاهایی داریم که هرروز به تنهایی یا حداقل در فضای کوچکتر مثلا خانواده با آن دست و پنجه نرم میکنیم. انسانیم چدن که نیستیم، این همه مشکلات و فشارهای اقتصادی و ناامیدی و ترس و تردید در عنفوان جوانی داریم تحمّل میکنیم، خدا نکند بیماری یا فقدان عزیزی هم رخ دهد. انسانیم، برای خودمان هم درد مستقیم نباشد میبینیم، حرص میخوریم، درد دیگری را بر روی دردهای خودمان احساس میکنیم. حالا شما نگاه کن و حس کن که این مصائب باورنکردنی هم بر سرمان هوار شود، روح‌مان را چنگ زند، غرورمان را خرد کنند، نه بکبار که صدبار به اعتماد و باور مردم ضربه بزنند نه یکبار که صدبار. چندروزی است حالم دوباره بدتر از همیشه شده. پریشانتر از همیشه. کاش کمی مهربانتر می‌بودیم لااقل با هم، کاش می‌شد دردهای کوچک خودمان را حل کنیم و به کناری بگذاریم تا بتوانیم سراغ حل دردهای بزرگتر برویم. هر چه بغض است، درد است به دل خودمان میریزیم و انتظار داریم غمباد نگیریم؟!. خدا عاقبتمان را ختم به خیر کن.

اینقدر هوا سرد و سوک است که تمام بدنم یخ است.


 

معدود دوستانی که اینجا رو میخونید. نمیدونم هنوز دوست خودتون میدونید من رو یا نه و یا اصلا هیچوقت یک چکه من رو از ته دل دوست داشته‌اید یا نه. (احساس میکنم هیچوقت نه دوستی داشته‌ام و نه دوست واقعی و خوبی برای کسی بوده‌ام). یه خبر میخوام بدم ولی مژده لازم نداره.‌ یعنی شاید چون الان هست، حوادث این چندوقت جدا، کلا حال خودم طوری بود که خیلی ذوق‌زده نخوام که بشم. البته یکچیزی هست و اون اینه که یاد هم گرفتم تا اونجا که میشه کلا از هیچ اتفاق خاصی خیلی خوشحال نشم. در حالت برعکسش البته چندان موفقیتی کسب نکرده‌ام‌ که در ناراحتی‌ها خیلی عمیق نشم شاید چون حالت غریق رو دارم. کصشر بسه چون میخوام بگم اولین کتاب کصشرم امروز به دستم رسید. در این مدت سعی کردم خودم کارم رو انجام بدم و ترجیح دادم تا کار به نقطه پایان نرسیده با غیر از خودم مطرحش نکنم. به هر حال این رو اینجا مینویسم که ثبت بشه: اولین کتاب. ۲۳ دی ۹۸.‌ 


 

خدایا خداوندا بارالها پروردگارا معبودا! من اگر فسرده‌ام نکند مادرم آشفته شود و من اگر درمانده‌ام نکند پدرم سرخورده گردد و اگر من در راه مانده‌ام نکند برادر کوچکترم از اراده و شوق صعود به قلل استواری بازبماند و من اگر بیچاره‌ام نکند برادر بزرگترم در تکاپو و جنگیدن برای زندگی بهتر مردّد شود خدای من عزیز من! من هر چه هستم و خواهم بود خانواده‌ام را، دوستانم را و عزیزانم را از شرّ من در امان بدار و سایه رحمت و تمامیّت محبّت و خیرت را بر سر آنان بگستران. آمین یا رب‌العالمین.


 

 

مصرّانه به این معتقدم که انسانها غالباً شدیدترین زخم زبانها و مایه ریش دل شدنها را از نزدیک‌ترین افرادشان، خانواده و دوستانشان، می‌بینند و میشنوند. حرفهایی که در قالب نصیحت بوی شماتت میدهند و قضاوتهایی که گاه به جای تشریح موقعیّت و راه و کار، نمکی بر زخم و تیغی برای گشوده‌تر شدن جراحت میشوند و از این نکته نباید غافل بود که دیدن سردی نگاه در چشم کسی که دوستش میداری و دوستش میپنداری از آتش خشم و نفرت صد پشت دشمن گدازنده‌تر و پذیرشش برای انسان سخت‌تر است. مدتهاست گاه و بیگاه به سودای اینکه شروع کنم برای نوشتن رمان‌مانندی درباره درد انسان بودن، دست به قلم میبرم و چندصفحه‌ای مینویسم ولی زود دلسرد شده و بی‌انگیزه از ادامه کار دست میکشم به گمانم میشود نوشت، لااقل من که هر چه مینگرم دم به دم آن را درد نویی میبینم. چه بسیار شبهایی که به گمان اینکه میتوانم با آسودگی سر بر بالین بگذارم و فردایش زود از خواب برخیزم و کاری کنم کارستان، درگیر افکاری میشوم که میبینم هر کدام میتوانست تمام کننده کارم باشد و نکرد امّا حال زجرکشم میکند، راه فراری نیست، مرا به کام خودش درمیکشد و خیالات فراموش شده‌ای را که گمان میکنی با آنها کنار آمده‌ای به مثابه یک موضوع جدید به منظر جانت میگذارد؛ فندکی برمیدارد و به آن می‌افکند تا خودت ذره ذره آب شدن هر تصویر و عکس مات را در جانت ببینی و سوختنش را تا سویدای ذرات حس کنی و آنگاه که جزغاله شد نگذارد که تو گمان فراموشی سلامت کند، ناباورانه میبینی از این مولکول‌های درخشان متصاعد از آتش، چیزی دوباره جان میگیرد، بال میزند و از ادامه آخرین پرتو آتش همان تصویر به وضوحی باورنکردنی سر بر می‌آورد. مزخرف بس است، همین مقدار بیرون ریزی کلمات بس است.


 

 

انگار رسیده‌ای به دوگانه عشق و نفرت؛ همان صفر و یکی خودمان. نه دیگر نمیشود بیتفاوت بود، باید انتخاب کرد. تحملّت بریده؟ تمام شده؟ طاقتت طاق شده؟ چرا؟ چه شده است مگر؟ شده است اینکه در کنکاش این نکته هم بیفتی که چرا و چگونه که تنها اضافه شدن بار غم و مشکل شدن مساله است‌ نمیشود دیگر گذشته را زخم زد که چرا و چطور، مگر تو همان مرد دیروزین نیستی؟ البته با کمی انباشت غم و از دست‌دادگی امید گمان میکنی یک باتری‌ای هستی که تمام انرژی‌اش را داده است و حال بلامصرف گوشه‌ای افتاده. چه کسی برایش مهم است باطری از کار افتاده؟ هشت میلیارد باطری، کم کمش چندصدمیلیون جنس اعلای اورجینال، خب سراغ یک باطری دیگر میروند. چه کسی بود و نبود تو برایش مهم است؟ ببین! این حرفها دیگر از جلت توجّه و محبّت و دلسوزی گذشته است. کسی که مثل باطری از کارافتاده را میزند پی خیلی چیزها را به خودش مالیده است و حال فقط مساله‌اش این است که چگونه با خودش کنار بیاید و سررشته امور را به دست بگیرد. پس نگاهش به خارج از خودش نیست، حداقل این رشد را داشته است که به خودش برگردد و به خودنگاهی بیفکند، هرچند کمی زیادی به خودش برگشته و در اعماق وجود خودش دست و پابسته با کلاف پیچیده نمیدانم‌ها غرق شده است؛ بهتر نبود بگویم کلاف لاینحل؟! شنید‌ه‌ای که میگویند باتری را درآب جوش بگذار زمانی غوطه‌ور بماند تا دوباره قابل استفاده بشود؟ نمیدانم، تا به حال امتحان نکرده‌ام و نیز نمیدانم بر فرض شدن چقدر قابل استفاده میشود ولی این را گفتم که بگویم وما همه چیز در درون ما نیست و به دست اختیار ما نیز. یک آبجوشی باید از آسمانی، شیرآبی جایی بیاید و ما را دوباره در خود بغلتاند و از این غرق‌شدگی مزمن در اوهام درون نجات دهد. بالاخره کسی باید باشد که خوبی‌ای دیده باشد و حال در صدد جبران آن برآید. زندگی همین رفت و برگشت‌هاست، داد وستدهاست، چه کسی دنگ خود را از زندگی نداده است؟ چه کس توانگر است که داد ضعیف بستاند و از همیان‌ از سکّه سرشارش کیسه‌ای را هم به ملاطفت به فقیر دهد؟ شاید تو دنگت را داده باشی، چه کسی دنگش را به تو میدهد؟ نه، بگذار صادقانه و شفّاف به قضیّه نگاه کنیم. چشم نباید داشت به هر منظور و نیّتی که باشد، احسان یعنی لطف بی‌درخواست و از روی کرامت، شاید از خصائل انسانی عشق بیش از همه به آن شبیه باشد، یک دوست‌داشتن بی مقدمه و بی چشمداشت، البتّه که من به عشق قائل نیستم ولی به کارکردش چرا. عشق امری است موهوم، چه بسا بگویی خب همه مولّفه‌های زندگی بشری قراردادی و اعتباری و بی‌ثبات است، اصلا این جهان آرام و س ندارد و آن به آن درحال تغییر و تبدّل است. بله، حرف این است که واژه عشق واژه مشکوکی است که تنها حقیقت را مجهولتر میکند. مانند X که در معادله جای مجهول می‌آید که ما گم نکنیم چه چیزی را نمیدانیم و باید در صدد حلّش برآییم. بگوییم دوست داشتن، چه اشکالی دارد بگوییم دوستت دارم تا اینکه بگوییم عاشقت هستم. اگر بگوییم عاشقت هستم پس طرف مقابل هم باید وظایف معشوقیّتش را به نحو احسن انجام دهد. مگر نه اینکه ما بی‌آنکه بفهمیم در هزارتوی دویدنهای بی‌فرجام و انتظارات بی‌پشتوانه می‌افتیم؟ چرا باید خود را به عاشق و معشوق بازی دچار کنیم، این حماقت است. اصلا چرا حرف به اینجا کشید. داشتم چیز دیگری میگفتم و این به قلم آمد و گفتم یک چند کلمه هم در آن میدان چوگان بزنیم. همه عمر در پی چیزی هستی که در همه عمر نمیدانی چیست. شاید باید کسی چیزی به زبان بیاید که هی فلانی در جستجوی چه هستی؟ هیچ چیز برای یافتن نیست! باید هرچیزی را همانطور که هست قبول کنی نه آنطور که میتوانست یا می‌بایست باشد. به هر حال گاه زندگی مسخره‌تر از آن به نظر می‌آید که در پس آن و برای جزء جزء آن بخواهیم در پی نشانه و علّت و حقیقتی قابل تامّل و تقدیر باشیم. دست پیش را نگیر، پس هم نخواهی افتاد. گاه آرزوی مرگ می‌کنی، با تمام وجود از عالم و آدم و صدالبتّه خودت بدت می‌آید. خسته میشوی، فسرده میشوی و با این همه حتی به شهد گوارای خواب هم دست پیدا نمیکنی. دارو نمیجویی نمی‌یابی چون درد را نمیشناسی. شاید درد اصلی زندگی باشد. درد اصلی همین‌ها باشند که در کنار تواند و در کنار تو نیستند. درد اصلی همینها هستند که تو دوستشان داری و دوستت ندارند و آنان که دوستت دارند و تو دیگر باورشان نخواهی کرد. درد اصلی عشقی است که بی‌چشمداشت عرضه میکنی و آسمان خورشیدش را از تو میگیرد و بر سرت می‌بارد. تو جای خودت هستی، جای آسمان که نیستی. توی دست و پا چلفتی در چاله می‌افتی ولی نمیخواستی در چاله بیفتی. تو داشتی به راهت ادامه میدادی، اصلا به جادّه آمدی که به مقصد برسی. کدام انسان احمقی است که بخواهد در جاده‌ای برود که از عمد خودش را به چاله پنهان‌شده در آن بیندازد؟ حال دو فرض است. یا میتوانی از جا برخیزی و یا چاله آنقدر عمیق است که به چاه میماند و تو طنابی برای بالاکشیدن خودت و تجربه‌ای صعودی داری و جان از مهلکه بیرون می‌بری و یا نه، پایت آنطور آسیب دیده که قدرت تکان خوردن نداری و یا آنقدر بدنت کوفته شده و درد میکند که فقط به خودت می‌پیچی. چه باید کرد؟ سوخت و ساخت؟ تا این پای پیچ‌خورده و خونی که معلوم نیست جانت را بخواهد یا نه ترمیم پیدا کند باید تحمّل کنی؟ باید از هیچ و به تنهایی بیاموزی شاید برخاستن را. دست یاری یا همراهی یا هر آنچه که گاه در سخت‌ترین لحظه‌ها به معجزه میماند بیاید یا نه هیچکس نمیداند. درست شنیدی، هیچکس نمیداند جز خدا. امّا تمام مساله این است که تو از ادامه دادن مسیر پشیمان نشوی، به سلامت جاده شک نکنی. اینکه این جاده حتما چاله دیگری هم خواهد داشت تو را از ادامه دادن منصرف نکند. به هر حال به قول ایرانی‌ها آش کشک خاله است، نخوری و بخوری به پایت نوشته شده است. گاه البتّه انتخاب سخت در ادامه‌ندادن است. شاید باید فروافتاد و مرد.‌ در خاموشی و کنج عزلت فراموشی گم شد. تقدیر را دست کم نگرفت و به خنده و اخم مردم دشنام داد. گاه باید بساط دلت را، پاره پاره‌های جگرت را جمع کنی و آواره این دیار و آن دیار شوی. سخت است کسی در انتهای جاده آمدنت را به انتظار ننشیند ولی زندگی همین است. هیچکس بار تنهایی را دوبار به دوش نمیکشد، یکبار برای خودش و یکبار برای تو. غم اگر بین ما تقسیم نشود ما را تقسیم میکند و این حرفها هم حرف است. یقینا زور غم بر هر چیزی میچربد، بر هر چیزی.


 

 

 سیل است آب دیده و هر کس که بگذرد، گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود. مرثیه‌ای بر روزگار از دست رفته میخوانم، بر جوانی به غصه گذشته، به شبهای تنهایی حیرت حرام‌ شده، بر این راه راه غبارآلوده نوحه میخوانم، بر فانوس‌هایی که از اشک شمع کور شده‌اند، از چه بگویم، از هیچ میگویم از هیچی که همیشه با من است، از جدالی که درون من است، از شعله‌ای که تاب و توان وجودم را به یغما برده است، از چه میگویم، از آرزوی بر بادرفته میگویم، از صداقت هیچ میگویم، از پیچک غم میگویم که مرا دوست دارد آنگونه که هیچ مرا دوست دارد، از هیچ میگویم از اینکه در موقعیّت هیچم، از اینکه میدانم میفهمم و هیچ، از اینکه میخواهم و نمیخواهم، از طلب کردن میگویم و از دست کشیدن، از رو آوردن و از فرار کردن، از ماندن و ماندن و ماندن و بیهوده ماندن، از هیچ‌ها میگویم از نبودن‌ها تار و پود سوختن در تمام ساحل روحم تنیده شدن‌ها، از نگاه کردن و پلک بر هم گذاشتن، از شنفتن و نشنیده گرفتن، از نوشتن به امید روزی دیدن، از چه مینویسم، از بودن‌های حبابی خیال، از اینکه در خیابانی قدم‌ میزنم که ردپای من در آن نیست، زیر آسمانی نفس میکشم که با من بیگانه است، از دست و پا و سری حرف میزنم که نمیدانم برای منند یا نه، از قلبی حرف میزنم که نمیدانم چه کسی آنرا به من داده است میبینی؟ برای رضای خدا میبینی؟ یکبار شده ببینی؟ یکبار شده بشنوی؟ یکبار شده حس کنی؟ لعنت به این سکوتِ وامانده‌ی تبعید ابدی.


 

 

این چندوقت از صرف وقت برای فیلم دیدن برگشته‌ام به کتاب خواندن. خداروشکر به حد قابل توجه و خوبی موفق هم بوده‌ام. البته تکلیف برای خودم نمیکنم ولی چندکتاب رو مشخص میکنم که در طی روزهای آتی باید تمامشون کنم و خب خرده خرده مینوشم و کشش باعث میشه که برسم به نقطه‌ی پایانی و هم کتاب رو زودتر از موعد تمام کنم و هم یک آرامش روحی و غنا بهم بخشیده میشه هم خوب فکر میکنم و هم خوب لذّت میبرم واقعا خواندن یکی از بهترین لذتهایی است که انسان میتواند تجربه کند.


 

 

جدیداً تنها همین نکته مرا سر ذوق می‌آورد که در میان کسانی زندگی میکنم که علی‌الظاهر به زبان من حرف میزنند و از همان کلماتی که من میگویم استفاده میکنند‌نمیدانم احمقانه است یا نه ولی به شدّت فرح‌بخش و اقناع‌کننده است. حتّی نسبت به برخورد با کسانی که هیچ قرابت فکری بهشان احساس نمیکنم و کسان دیگر که بسطش در این مجال نمیگنجد هم همین حس تلذّذ روحی به من دست میدهد همزبانی هم چیز کمی نیست اگر همدلی دور از دسترس است


 

 

ما میخواهیم زندگی کنیم، خدایا به دادمان برس. میخواهیم ببینیم، بشنویم، بخوابیم، بخوریم، بیدار شویم، با هم باشیم، برای هم باشیم، آدم باشیم. فکر کنیم، خیال کنیم، حس کنیم آخر چرا اینقدر تک‌یاخته داریم زندگی میکنیم؟ کجا قفل کرده‌ایم، چه چیزی در ما قفل کرده است که نه میتوانیم گذر کنیم نه مثل آدم بمانیم به خودت قسم آدم ابوالبشر با همه سادگی‌اش (از لحاظ زندگی میگویم) به ما شرف داشت. میخواهم بخوابم نمیشود، وقت بیداری میخواهم بیدار باشم خوابم میگیرد و می‌آید، چه مرگم است؟! به خدا خسته‌ام از این بودن ناقص‌الخلقه، این چه وضعش است؟ چرا اینقدر کفران نعمت میکنم، عمر ضایع میکنم، چه دردم است؟! میشود آدم شوم؟ روی روال پیش برود و ببرم زندگی‌ام را؟! یا للعجب. امکان هست و ما محو جمال عدمیم؟! آره قربونت برم، اینطوری هستی؟ عشقی مشتی اینطوری سیر میکنی دیگه کجای هپروت عالمی قربونتو؟ جیم جمالت، کاف کمالت رو عشقه،. هستی، هستی سخت نگیر، مشتی سفت بگیر ولی سخت نگیر، بچسب ما رو که داریمت، آه آره داریمت. سیاهی، روشنایی، چپ، راست، بالا و پایینمون چرا اینقدر یکی شده؟ دک و پوزمون ورافتاده، پاشنه پامون ورقلمبیده، کمرمون دوتا، چشممون تا به تا، بابا چه وضعی چه کشکی‌ه، اصلا، چی بگم قربونتو بشم خوابم نمیبره، یعنی نمیشه ببره.


 

 

  از بیمارستان که بیرون زدم تا سر خیابان و ایستگاه اتوبوس پیاده رفتم. ظهر بود و مردم از هر نوع و سنی در خیابان بودند. یک روشنایی ملایم در هوا پخش بود. چشمم به میوه‌فروشی پشت ایستگاه افتاد. به قفسه انارهای نسبتا کوچک که بالایش با یک مقوای کوچک و نوشته رویش معرفی‌شان کرده بود: انار دانه سیاه شیراز. نمیدانم چه شد، یک آن مزه انار به دهانم آمد. نمیدانم برای کی بود ولی انگار طعم بچگی میداد. اتوبوس رسید ولی اتوبوس مورد نظر من نبود. منتظر ایستادم. دقیقا آنطرف خیابان یک شیخ با ریش‌هایی انگار خضاب شده به روی موبایلش خم شده بود و چیزی مینوشت یا میخواند. دقیقا آنطرفش یک مرد مسن عینکی چمباتمه زده بود و دستش را زیر چانه‌اش مشت کرده بود و طرف ما را، شاید هم من را دید میزد. اتوبوس رسید. سوار شدم. نشستم. نمیدانم چه شد، ولی گاه اتًفاق می‌افتد، این بیت به گمانم از فاضل ناگهان به ذهنم خطور کرد و هی رو به تکرار گذاشت: تو بهترین غزل عاشقانه را با چشم، سروده‌ای به غزلهای عاشقانه قسم.


 

 

 چقدر انسان وحشتناک و عجیب دیدم امروز. رفتارهای عجیب، قیافه‌های عجیب، سخت وحشت کردم. فکر کنم چهره کسی که وحشتزده است هم برای خودش چیز وحشتناکی است. چیزهای عجیب گاه جالب مینمایند، حتی باعث خنده انسان و لبخند انسان میشوند، اما گاه به شدت غریب و وحشتناک مینمایند. به گمانم این احساس و واکنش به صورت مستقیم بر اختیار ما نیست ولی شاید به این بستگی دارد که ما در چه حالتی هستیم. شاید بتوان گفت چیزی که از بیرون ما را تحت تاثیر قرار میدهد و به ما چهره مینماید بازتابی از همان چیزی است که ما در آن لحظه دست در گریبانش هستیم. انسانها وحشتناک آفریده میشوند یا بر اثر بی‌دقّتی وحشتناک میشوند یا خودشان میخواهند وحشتناک باشند یا.؟ آیا نزدیکان ما هم در واقع وحشتناکند که ما بر اثر عادت برایمان امری ساده شده است؟ آیا غریبه‌ها بیشتر به سبب غریبه بودن برای ما وحشتناک مینمایند؟ آیا من هم وحشتناکم؟ آیا چهره من رفتار من وحشتناک است؟ لااقل میدانم من هیچ زمان نخواسته‌ام باعث ترس کسی باشم. حرف بیش از آنچیزی بود که در اینجا بیاورم، با خودم فکر میکردم و میکنم و به چه جاهایی که نمیرود ذهنم. یکی از دوستانم در دبیرستان گاه سوالهای عجیب و بعضاً فلسفی خاصی از من میپرسید. گاه یک سکوت بهتآمیزی در چشمانش موج میزد که مرا میترساند ولی من لبخند میزدم؛ به او لبخند میزدم و سعی میکردم با اندک کلماتی که به ذهنم میرسید او را از سیاهچاله‌ای که انگار در آن به بند کشیده بود بیرون بکشم. نمیدانم! احساس میکنم دچار امر غریب و سایه بی‌روشنی شده بود چرا که سالها بعد وقتی دیدمش حال بد آنروزش و حالتی که دچارش بود را استناد کرد و مرا توجه داد به همان سوالهایی که از من میپرسید. نکند من هم خواهی نخواهی امروز به شکل او سوالهایی برایم پیش آمد؟ نکند ما خواهی نخواهی به سرنوشت نزدیکان و دوستانمان دچار میشویم؟ حتی غریبه‌هایی که در خیابان از کنار ما رد میشوند قسمتی از انرژی‌شان را به ما حقنه میکنند؟ نکند همه صورتهای زیبا که ظاهری هستند در پس‌شان صورتهای کریهی هستند که اگر یک آن بر ما هویدا شوند قالب تهی میکنیم؟ نکند آنانکه به محبّتشان دچار هستم هم در عالم باطن موجودات وحشتناکی هستند؟ نکند من هم. یاد کلام خدا می‌افتم و میگویم: (و قل) رب اعوذ بک من همزات الشیاطین و اعوذ بک ربَّ ان یحضرون.


 

(حافظ با تصرّف)

چندوقتی بی‌اختیار افتادم رو دور غر زدن.‌ البته از لحاظ روانشناسی انگار تخلیه عصبی خوبه؛ حتی شنیدم فحش دادن (نه حالا به همدیگه مثلا به دیوار به ناکجا) برای آروم شدن خوبه. کلا آدم بده ناراحتی و خشمش رو تو خودش بریزه ولی خب قبلنا من اصولا آدم راضی و تسلیم و قانعی بودم روحا و اهل غر زدن برای کم و زباد و بدی و سختی شرایط نبودم؛ اهل انتقاد و اصلاح بودم ولی غرزدن الکی نه‌‌ علیهذا احساس میکنم‌ تازگی دوباره به این ثبات رسیدم، البته خیلی تلاش کردم و سختی کشیدم از این نظر و مقابله با طوفانهایی رو تجربه کردم که هر آن میتوانست کلا من رو چپه کنه و تو خودش ببلعد؛ هنوز دست در گریبان و در جدالم و اصولا انسان تا همیشه عمرش در حال پیکار با حوادث و بعضا نیروهای نامرئی است، حرفی نیست. خدا رو واقعا شاکرم و امیدوارم درست حس کرده باشم این حالت رو که دارم بیانش میکنم. به هر حال امیدوارم من بعد انسان پذیرایی باشم و سکوتم بر بیهوده و لغو سخن گفتنم بچربه شاید هیچوقت مثل دیگران نباشم، هیچوقت آدم نشم، هیچوقت کسی آدمم حسابم نکنه، هیچوقت متنعم و برخوردار از بعضی چیزها که دوست دارم داشته باشمشون نشم، ولی خب باید با همین چیزهایی که تو بند و بساطمونه و برامونه ساخت. شاید گاو پیشونی سفید باشم و تقدیر بر خواست من بچربه و خب البته اراده خدا که بر هر اراده‌ای میچربه، ولی من کار خودم رو میکنم و باید بکنم. این همه رو گفتم که بگم احساس میکنم کمی آرامتر از قبلم، خیلی سخت گذشت بهم که دوباره خودم رو تو این حالت قرار بدم؛ الان دیگه فهمیدم دست و پا نباید زد چون آدمی که توی آب است اگر دست و پای زیادی بزنه فقط الکی خودش رو خسته میکنه و همین خستگی باعث میشه زودتر ببره و شاید حتی در معرض غرق شدن قرار بگیره. کسی که پادوچرخه بلده میدونه خیلی لازم نیست دست و پات رو ت بدی، انرژی مصرف کنی برای اینکه روی آب بمونی. به هر حال الان روی آبم فقط قدم بعدی اینه که تلاش کنم، فکر کنم، با ایده و نشاط یه برنامه‌ای بچینم که از گرداب منجلاب خودم رو بیرون بکشم. هدف بعدی همینه و البته الان برای اینکه بگم موفق خواهم بود یا نه خیلی زوده؛ یه ذره به امید نیاز دارم که خیلی وقته انگار گمش کردم، یه مقدار به انگیزه نیاز دارم که نمیدونم چطور به دستش بیارم. تمام حرف اینه که در عرصه خیال و فکر خیلی چیزا راحت و آسونه ولی در عمل نه. یاد دیالوگ این فیلم جدیده انگل افتادم که میگفت بهترین برنامه بی‌برنامگی‌ه یا یه هم‌چنین چیزی. البته مشخص‌ه لب مطلبی که میگه چیه، لااقل برداشت من اینه که خیلی سفت نچسب همه چیز رو و خیلی محکم نرو تو دل همه چیز چون به در بسته اگر بخوری خرد میشی؛ همه چیز تو این دنیا که دست ما نیست و تازه اونچه که به دست ما هست چه بسا با اونچیزی که فکرش رو نمیکنیم عوض بشه و همه چیز اونطور نیست که تو فکرش رو میکنی حرف زیاده دراین باره. اول خواستم یه چیزای دیگه بنویسم و چندروزه میخوام یه چیزایی بنویسم ولی ترجیح دادم ننویسم. شاید به همین دلیل تصور کردم شاید واقعا به جایی رسیدم که یه جاهایی بین نوشتن و ننوشتن ننوشتن رو انتخاب کنم و بین حرفی که نمیدونم چه اثری خواهد داشت و سکوت سکوت رو انتخاب کنم. نمیگم بچه گلی شدم، نه، همچنان اشتباه خواهم کرد ولی میدونم دیگه روی اشتباهم اصرار نخواهم کرد. این خیلی مهمه که انسان بر تیرگی لجاجت نورزه و بذاره زمان همه چیز بگذره شاید خارج از قدرت و اراده ما یه روشنایی‌ای هم توی راه باشه و نصیب ما بشه. فعلا بسه برای امروز. امیدوارم یه روزی خودم رو توی آینه نگاه کنم و بگم نه، تو الکی زنده نیستی و .

.الله یمن علی من یشاء من عباده.


 

این آخرین غر منه.

نه معنی عشق را فهمیدیم، نه معنی عقل را فهمیدیم، نه معنی انسانیّت را فهمیدیم، نه معنی عشرت را فهمیدیم، معرفت را فهمیدیم، نه معنی لذّت را فهمیدیم نه معنی ایمان را فهمیدیم، نه معنی علم نه معنی جوانی نه معنای سکوت نه معنی تفکّر نه معنی فراغت نه معنی بندگی نه معنی مستی نه معنی خواب و بیداری نه معنی جاودانگی نه معنی شادمانی نه . فقط درد کشیدیم، بیهوده درد کشیدیم و غصّه خوردیم خودم را میگویم ها، دقیقا خود لعنتی‌ام را میگویم امّا جمع بستم با این فرض که چه بسا یک بخت‌برگشته‌ای دیگر درست شبیه خودم از اینجا رد بشود و بخواند و احساس غریبگی نکند نفهمیدم آقا نعمات و امکانات خدا را ضایع کرده‌ام و از این بابت شرمسارم. البته که همه قصّه و بار قصّه بر دوش من و امثال من نیست امّا چه کنیم، همین یک جرعه آگاهی به خویشتن، همین یک ذرّه بصیرت به وجود و همین یک پر و بال زخم‌خورده آسمان‌ندیده همین آرمان‌طلبی ناقص مگر میگذارد پلک روی هم بگذاریم و خودمان را اینگونه در میانه معرکه کوچک و هستی عظیم آشفته و تنها و سرخورده نبینیم. درد آقا، آمده‌ایم که ببینیم و بگذریم و ورقی بخوانیم و هیچ نفهمیم قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس، که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست و چقدر تلخ است درد کشیدن و نفهمیدن که از آن بدتر، ندانستن.

 

احوال تلخم؛ علیمردانی


 

 

 از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت، عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی.

الان برای خودم یه دفعه عجیب اومد که هنوز زنده‌ام‌ هنوز؟ زنده‌ام؟! چه کلمات عجیب و غریبی! زنده بودن هم چیز عجیبی‌ه ها، معنای غریبیست. چون متضاد زنده بودن خیلی قابل فهم نیست. 


 

(منظور اسم دو نفر نیست :)

 نمیدانم اصل کاری از نظر روحی کم آورده‌ام یا جسمی ولی به هرحال از هردو لحاظ حالم به قاعده نیست؛ لااقل تا الان نتوانسته‌ام تغییر مثبتی ایجاد کنم و هرروز از پی روز دیگر به همان سرعت و بیحاصلی از کفم میرود. گاهی خوابهای معنادار خوبی میبینم که خواهی نخواهی مزه‌اش تا بامداد زیر زبان جانم میماند و یا گاه چندروز پشت هم دچار آشفته دیدن‌های کابوس مانند میشوم که حتی برخاستن از بستر را هم برایم دشوار میکند. نه خوابم و نه بیداری‌ام‌ معنای تازه‌ای ندارد انگار؛ دچار تسلسل و تکرارم و آغشته به فکر؛ نیاز به حس تازه دارم، شهود بی پرده با تمام جانم، خودم را میخواهم در مسیر باد، چیزی شدیدتر از باد حتی طوفان قرار دهم تا همه ناخالصی‌ها، چرکها و رسوبهای این تکه پارچه‌های چسبیده به بدنم را بکند و با خودش ببرد بلکه اندکی سینه‌ام سبک شود، راحت‌تر نفس بکشم و بی‌هواتر و طیب و طاهرتر ببینم دور و اطرافم را خودم را. گمان میکنم باید این جسارت را بکنم و در پیشگاه وجدان برای بار چندم بایستم و آرام و متین و کمی خجل سرم را به زمین بیندازم و ریگهای زیر پایم را ببینم و اقرار کنم که از هر لحاظ به بن‌بست رسیده‌ام، عمرم را هدر داده‌ام و شکست خورده‌ام. فکر میکنم ابتدا به ساکن وظیفه‌ام این است که باور کنم تا امروز و حال هیچ به دست نیاورده‌ام، اصلا انگار نمیدانم به دست آوردن چگونه است، یاد نگرفته‌ام که چگونه است به دست آوردن، اصلا هدف یعنی چه، اصلا زندگی یعنی چه. گاهی فکر میکنم نسبت من با جهان چیست؛ به سرم میزند انگار من از هیچ جنبه با هیچ کس هیچ نسبتی ندارم. اگر تا بحال در این موقعیت قرار گرفته باشی تصدیق میکنی که تا چه اندازه بغرنج است. معنای من چیست؟ به تازگی کتابی هم از دم نظر میگذرانم که یک فلسفه نگرش ژاپنی، ایکیگای یا معنای زندگی که برای هر کسی چیزی ویژه است را مطرح میکند. علیهذا من هستم و تکرار و ماندن و رسوب شدن در هیچ و حسرت ابدی تجربه حس پاک نو و زندگی و زندگی و انگار به نظرم می‌آید چه بسا من لیاقت زندگی ندارم یا نه شاید از این مردمان و قیافه‌هایشان سخت میترسم و نمیخواهم کنارشان قرار گیرم‌ درباره تنهایی با هم حرف میزدیم و اینکه تنهایی یا با هم بودن کدام برای انسان مفید است حال آنکه گاه با هم بودن تنهایی ما را دوچندان میکند و یا اصلا این جدال انسان با خودش یک چیز مهمتر است، ما انسانها با دیگری میتوانیم کنار بیاییم ولی با خودمان انگار تا هیچوقت نمیتوانیم ساده برخورد کنیم؛ هر زمان در حال کنکاش در درون و یافتن و تحلیل و تشریح کردن چیزی هستیم، آنوقت برای چی؟ برای رسیدن به چه چیزی؟ ما که از یک دقیقه بعدمان هم خبر نداریم، این معمای پرابهام و گاهی اندوهناک و وحشتناک جهانی دیگر را، اینکه میبینیم چیزی به دست نداریم، وجود مجزا و قابل عرضه‌ای نداریم، متصلیم به چیزی دیگر و جایی دیگر و او است که تصمیم میگیرد نه ما، اصلا ضعیفتر از ما در این پیدا، چه چیزی است در ناپیدا؟ ما در کنار و در مصاف چه چیزهایی هستیم که اینگونه خود را در دریای مواج تنهایی مستاصل میبینیم؟ حرف قشنگی زد گفت که هیچ انسانی برای دیگری کافی نیست. پس کفایت از کجا می‌آید؟ اگر خدا را قبول داشته باشی شاید بگویی خدا و بلافاصله استناد کنی که الیس الله بکاف عبده؟ اما عزیز من در عمل چی، تو چقدر همان خدایی را که بر زبان می‌آوری قبول داری و او را مقتدای مطاع خودت میدانی و چشم و گوش به او میسپاری و در هواداری او سر تا پا نمیشناسی و تنها از او میخواهی و در التماسی؟! به حرف گفتن که راحت است، تو بگو چقدر حضورش را حس میکنی و از این حضور آرامش داری؟ نگاهت به کجاست؟ به همین زندگی کوتاه و کم و زیادش که هیچش اقناع کننده و کننده‌ی روح تشنه انسان نیست؟ (کی تشنه سیر گردد از لمعه سرابی؟! حافظ میگوید) نیازی بی‌پایان و انسانی که در جستجوی بی‌پایان راه از راه نمیشناسد و فقط میدود به هر سو و سکندری میخورد و آشفته‌تر برمیخیزد و به سوی دیگر فرار میکند. حرف بسیار است و غرضم رسیدن به نتیجه‌ و منظوری نبود و صرفا خواستم بگویم بیش از اندازه از ادامه این زندگی ناامیدم و واقعا نمیدانم چه میخواهم و اصلا چه کسی هستم و کجا هستم در این مختصات عالم. انگار افتاده‌تر از همیشه‌ام، خجولتر از همیشه ولی نه از آن جنس خجالت خامی کودکی که انگار نفسم را به نوعی برحذر میدارم از خیلی چیزها و از طرفی خودم را در حدی نمی‌بینم که چیزی را بخواهم عرضه کنم. تنها وحشت این روزهای من همین است که کم‌کم به خاموشی فلج‌کننده‌ای برسم و نتوانم با هیچ انسانی ارتباط برقرار کنم، اندک اندک به لالی برسم چون واقعا هیچ کلمه باارزشی برای بیان و شنیدن نه سراغ دارم و نه آنقدر نیرو و توان دارم که بخواهم برای هیچ و پوچ اینکه فلانی چه کرد کجا رفت فلان تیم چند گل به سرش زد و از این قبیل امور داشته باشم.‌ واقعا همیشه حسادتم میشد به دیگران که وقتی با هم هستند و اینقدر با هم هستند درباره چه حرف میزنند؟ چرا من تا به این اندازه احساس تهی بودن میکنم و از آن بدتر محتاطم در بیان هر چیزی؟! واقعا یک نفر دیگر بر فرض هم بخواهد، بر فرض میگویم چون واقعا بعید میدانم که آنقدری قابل تحمل باشم که یکنفر دیگر بخواهد با من زندگی کند، احتمالا حوصله‌اش زود با من سر خواهد رفت :) درباره چه چیزی با هم حرف خواهیم زد؟ آیا درباره کتابی که خوانده‌ایم، فیلمی که احیانا دیده‌ایم، وقایع آنروزی که گذرانده‌ایم، مشکلاتی که به آن احیانا دچار هستیم یا دچار شده‌ایم و طلب کمک کردن از هم و بیان احساسات‌مان به همدیگر و شاید ریختن یک برنامه برای تنوع در عاداتمان یا فرصت‌هایی که به دست می‌آید؟! نمیدانم، اصلا چرا بحث به اینجا رسید، مقصود من یک نفر بخصوص در جایگاه همسر و شوهر آدمی نیست، مقصود رابطه هر انسان با انسان دیگر است، هر رابطه دوستانه خویشاوندی یا هر چیزی که آدم میتواند با دیگری داشته باشد.‌ روزهایم شب میشود و من از اینکه کار بخصوصی نکرده‌ام خواب به چشمانم نمی‌آید و اصلا چه کار باید بکنم و مگر این درماندگی را درمان یا انتهایی هست؟! با اینحال نه، گمان نمیکنم. دست دلم به هیچکاری نمیرود.


 

 

 در غریبی و فراق و غم دل پیر شدم.‌ کرونا خر کیه. واقعا این دنیا با این کثافتی که سر تا پاش رو گرفته چه حلوای تن تنانی‌ای هست که اینقدر براش له له میزنید و نگران هستید؟ نمیگم مواظب نباشید و بر مرگ بکوبید. خودتون رو اینقدر دوست دارید؟ آره خب. من هم کسی رو دوست داشتم که نه تنها دوستم نداشت که هیچ ارزشی برام قائل نبود همه چیز این دنیا اینقدر بیرحم و بیحساب‌ه آره دوستم نداشت، میخوام فریاد بزنم، چون حتی در همین قدر هم خجالت میکشیدم این رو بگم خجالت خر کیه، من به اندازه کافی به همه احترام میذارم، نگران همه بودم تا حالا، دوست داشتم محبت کنم تا اونجا که میکشم، اما قاعده این دنیا این نیست، علم روانشناسی این خراب شده هم هی تلقین میکنه به فکر خودت باش به فکر خودت باش دختر، قورباغه‌ات رو قورت بده دختر، نه بگو دختر، روی پای خودت بایست دختر، خوشگلی تو دختر، شجاع باش دختر، اینا و بیشتر از این عنوان همون کتابایی است که مشت مشت به خردتون میدن، اونوقت یکی نگفت پسر کجای کاری؟ چه گهی میخوری؟ تو برای چی به این نکبت زده اومدی؟ چی باید نشون بدی از خودت که اینجور همه‌ی عالم و آدم طلبکارانه بهت نگاه نکنند؟ یکی کتاب نوشت تو هم آدمی پسر؟ چه مرگته اصلا پسر؟ همه قرار نیست بکن باشن، دنبال خر کردن و تور کردن و اون یکیا هم عشوه اومدن. چه خبره این خراب شده؟ برای کی باید توضیح بدیم دردمون رو؟ بابا ریدم به سرتاپای این کشوری که ساختید برامون ریدم به سر و صورت کریه متدین‌نماتون حالم به هم میخوره از ژشت عق زده‌ای انتلکتتون چه خبره اینجا خدا؟ من آروم آرومم، الان که دارم اینا رو مینویسم نفسم خیلی آروم و طبیعی از سینه‌ام درمیاد، چشمم چهارتا نشده از خشم، کینه‌ای هم از کسی ندارم، به خداوندی خدا ندارم، خسته‌ام، میفهمی خسته یعنی چی؟ میفهمی مونده باشی و ندونی چیکار کنی تو این شلوغی یعنی چی؟ قدم‌ از قدم نتونی برداری یعنی چی؟ نخواستم بنویسم اینا رو ولی حالا با شجاعت مینویسم و فریاد میکنم، من پای تمام قواعدی که بهشون قائلم وایسادم، من روی قوانین خودم زندگی میکنم، حالا این عمر نکبت میخواد یه روز باشه یا صدسال، من بالاخره روی پای خودم مثل آدم می‌ایستم و کار خودم رو میکنم، من فقط خودم رو نگاه نمیکنم میخوام یه کاری بکنم، یه دردی از دوش این مردم برخواهم داشت. اینقدر مثل وحشیا به جون هم نیفتید، اینقدر مثل وحشیا به جون‌ ما نیفتید. من خسته‌ام‌ ولی اینقدر مردونگی دارم که بگم احتمالا تقصیر خودمه، آره، میدونم که نمیدونم چیکار دارم میکنم هنوز ولی. نمیدونم‌ اصلا درسته نوشتن در اینجا، درسته سربسته درددل کردن با این و اون گاه و بیگاه؟ خدایا نمیخوام حرف اضافه بزنم، نمیخوام هم الکی ژست سکوت بگیرم، من یه اقیانوس حرف دارم، خودم رو هم از کسی بهتر نمیدونم، خودم رو اندیشمند و مجسمه حقیقت نمیدونم. نمیدونم میگیری چی میگم یا نه، نمیدونم، واقعا نمیدونم، دیگه حوصله فکر کردن ندارم، میخوام خودش راه رو نشون بده برم جلو، هر چه پیش آید خوش آید شاید تنها استراتژی امیدوارانه برای یه پسر خسته است که هنوز اونقدری روی پاش نتونسته بایسته که بگه مرده، من دنبال تخطئه کسی نیستم، دنبال زخم زدن به کسی نیستم، دنبال بی‌آبرویی کسی نیستم، خدا خودت میدونی که من باطنا میل بر شر ندارم، خودت آبروم رو حفظ کن و عیوبم رو بپوشون. پرده بکش بر آنچه که باید، پرده‌دری نکن‌ خدا بهم نشون بده هذا من فضل ربی یعنی چی.‌ من کصخل نیستما :) آره شاید با خودت بگی این فلانش خله که اینقدر چرت و پرت بهم میبافه، چرا اینطوریه، نه عزیزم چیزی نیست، منم یکی‌ام مثل تو، همه ما یجور هستیم مثل هم، اینجا مینویسم که نرم حرفام رو بریزم روی سر این و اون که این سرسام‌ها جز با خلوت با خویش درمان نمیشه.  کرونا خر کیه :). الهی به امید تو نه به خلق روزگار. عذرخواهم از حضور بامرامتون

چه میپرسی از قصّه‌ی غصّه‌هایم (منزوی).


 

 

 در غریبی و فراق و غم دل پیر شدم.‌ کرونا خر کیه. واقعا این دنیا با این کثافتی که سر تا پاش رو گرفته چه حلوای تن تنانی‌ای هست که اینقدر براش له له میزنید و نگران هستید؟ نمیگم مواظب نباشید و بر مرگ بکوبید. خودتون رو اینقدر دوست دارید؟ آره خب. من هم کسی رو دوست داشتم که نه تنها دوستم نداشت که هیچ ارزشی برام قائل نبود همه چیز این دنیا اینقدر بیرحم و بیحساب‌ه آره دوستم نداشت، میخوام فریاد بزنم، چون حتی در همین قدر هم خجالت میکشیدم این رو بگم خجالت خر کیه، من به اندازه کافی به همه احترام میذارم، نگران همه بودم تا حالا، دوست داشتم محبت کنم تا اونجا که میکشم، اما قاعده این دنیا این نیست، علم روانشناسی این خراب شده هم هی تلقین میکنه به فکر خودت باش به فکر خودت باش دختر، قورباغه‌ات رو قورت بده دختر، نه بگو دختر، روی پای خودت بایست دختر، خوشگلی تو دختر، شجاع باش دختر، اینا و بیشتر از این عنوان همون کتابایی است که مشت مشت به خوردتون میدن، اونوقت یکی نگفت پسر کجای کاری؟ چه گهی میخوری؟ تو برای چی به این نکبت زده اومدی؟ چی باید نشون بدی از خودت که اینجور همه‌ی عالم و آدم طلبکارانه بهت نگاه نکنند؟ یکی کتاب نوشت تو هم آدمی پسر؟ چه مرگته اصلا پسر؟ همه قرار نیست بکن باشن، دنبال خر کردن و تور کردن و اون یکیا هم عشوه اومدن. چه خبره این خراب شده؟ برای کی باید توضیح بدیم دردمون رو؟ بابا ریدم به سرتاپای این کشوری که ساختید برامون ریدم به سر و صورت کریه متدین‌نماتون حالم به هم میخوره از ژست عق زده‌ای انتلکتتون چه خبره اینجا خدا؟ من آروم آرومم، الان که دارم اینا رو مینویسم نفسم خیلی آروم و طبیعی از سینه‌ام درمیاد، چشمم چهارتا نشده از خشم، کینه‌ای هم از کسی ندارم، به خداوندی خدا ندارم، خسته‌ام، میفهمی خسته یعنی چی؟ میفهمی مونده باشی و ندونی چیکار کنی تو این شلوغی یعنی چی؟ قدم‌ از قدم نتونی برداری یعنی چی؟ نخواستم بنویسم اینا رو ولی حالا با شجاعت مینویسم و فریاد میکنم، من پای تمام قواعدی که بهشون قائلم وایسادم، من روی قوانین خودم زندگی میکنم، حالا این عمر نکبت میخواد یه روز باشه یا صدسال، من بالاخره روی پای خودم مثل آدم می‌ایستم و کار خودم رو میکنم، من فقط خودم رو نگاه نمیکنم میخوام یه کاری بکنم، یه دردی از دوش این مردم برخواهم داشت. اینقدر مثل وحشیا به جون هم نیفتید، اینقدر مثل وحشیا به جون‌ ما نیفتید. من خسته‌ام‌ ولی اینقدر مردونگی دارم که بگم احتمالا تقصیر خودمه، آره، میدونم که نمیدونم چیکار دارم میکنم هنوز ولی. نمیدونم‌ اصلا درسته نوشتن در اینجا، درسته سربسته درددل کردن با این و اون گاه و بیگاه؟ خدایا نمیخوام حرف اضافه بزنم، نمیخوام هم الکی ژست سکوت بگیرم، من یه اقیانوس حرف دارم، خودم رو هم از کسی بهتر نمیدونم، خودم رو اندیشمند و مجسمه حقیقت نمیدونم. نمیدونم میگیری چی میگم یا نه، نمیدونم، واقعا نمیدونم، دیگه حوصله فکر کردن ندارم، میخوام خودش راه رو نشون بده برم جلو، هر چه پیش آید خوش آید شاید تنها استراتژی امیدوارانه برای یه پسر خسته است که هنوز اونقدری روی پاش نتونسته بایسته که بگه مرده، من دنبال تخطئه کسی نیستم، دنبال زخم زدن به کسی نیستم، دنبال بی‌آبرویی کسی نیستم، خدا خودت میدونی که من باطنا میل بر شر ندارم، خودت آبروم رو حفظ کن و عیوبم رو بپوشون. پرده بکش بر آنچه که باید، پرده‌دری نکن‌ خدا بهم نشون بده هذا من فضل ربی یعنی چی.‌ من کصخل نیستما :) آره شاید با خودت بگی این فلانش خله که اینقدر چرت و پرت بهم میبافه، چرا اینطوریه، نه عزیزم چیزی نیست، منم یکی‌ام مثل تو، همه ما یجور هستیم مثل هم، اینجا مینویسم که نرم حرفام رو بریزم روی سر این و اون که این سرسام‌ها جز با خلوت با خویش درمان نمیشه.  کرونا خر کیه :). الهی به امید تو نه به خلق روزگار. عذرخواهم از حضور بامرامتون

چه میپرسی از قصّه‌ی غصّه‌هایم (منزوی).


 

 

 از این آسمان پرستاره‌ی بی‌ستاره حتّی یک ستاره هم مال من نیست. به جهنّم. 

حیف از عمری که حاصلش بیحاصلی بود هیچ نه آشنایی‌ها، نه محبّت‌ها، نه به تکلّم در آمدن‌ها، نه هیچ. عمری که صرف نگفتن گذشت، عمری که سر هیچ گذشت. پر از آرزو و آرمان و آنوقت پشت دروازه خیال دریوزگی هیچ چه قدر واقعیّت کثیف‌تر از آنچیزی است که میتواند در خیال وجود داشته باشد عمری که صرف فرار از پوچی و بیحاصلی و بیهودگی شد، نه بیهوده چیزی بگو و نه بیهوده ببین و نه پایت را از گلیمت درازتر کن و آنوقت میبینی که نه، تقدیر بر دست تو از هر لحاظ برگ برنده داشته است و تو بیهوده به بیهودگی‌ای که خود نمیخواستی و از جایی که میدانی و نمیدانی چرا، دچار شده‌ای. پایت را از گلیمت درازتر کن، کمی خودت را ابراز کن و به خودت بیش از آنچه لایقش هستی باور داشته باش، کمی مسخرگی پیشه کن، گور بابای قواعد هر چیزی، دهانت را به رکیک‌ترین فحش‌ها آلوده کن، به همه چاکرم نوکرم بگو و پشت سرشان زیرآبشان را بزن و بدشان را به دوست و دشمن بگو و با زبانی خودبزرگ‌بینانه و خودحق‌پندارانه چندرغازی که از فلان کسک و ناکسک شنیده‌ای با اصطلاحات قلمبه در کن تا برای خودت اعتباری بخری که کار این دنیا جز به تظاهر پیش نمیرود بارها گفته‌ام خدایا به تو، این بار علاوه بر فریاد در اینجا مینویسم، من با تمام وجود در برابر خواسته‌ی تو تسلیمم و راضی‌ام به اراده‌ی تو امّا از بیعرضگی خودم شرمنده‌ام و باید بیفزایم که اگر این زندگی من بعد به همین اندازه خالی از معرفت بیواسطه و حقیقی و حسّ تازه روشن است، اگر مختار هستم بین مرگ و زندگی یقیناً مرگ را انتخاب میکنم میخواهی اسمش را افسردگی بگذار یا فقدان یا هر لفظ مزخرف دیگری، ما نیستیم، ما بیش از این نیستیم؛ این زندگی با تمام مظاهر فریبندهی مسخره‌اش ارزانی یک مشت کر و کور اهلش، والسّلام عزّت زیاد.


 

 

 آهنگ جدید قربانی رو گوش دادم، به نام هم‌گناه، به نظرم در سبک و سیاق خودش بعد از مدّتها اثر خوبی‌ه البته نمیگم کار خوب نداشته قبلتر ولی خب تصورم اینه هم صداش میزون بود، بعضی وقتا جیغ که میزنه از کنترل خارج میشه یه کم :) هم شعرش قابل قبول بود و هم موسیقیش همراه و دلنشین بود به هر حال گفتیم اینم خبر بدیم بهتون این وقت شبی از نگرانی دربیاید :)


 

 

 بی‌اندازه بیحوصله‌ام. حوصله‌ام سر رفته. خوشی هم از تو چشمام در رفته. هنوزم باعث جنگا نفته زندگی کم و زیادش مفته. دل آجر تو خیلی سفته یه نفر از خونه من رفته. به همه بدی من رو گفته. با کلافامون چه خوبه ببافیم. کلافه اگه بشیم خیلی قاقیم. روی مرز انفجار خیلی داغیم باوفا و بی‌وفا مثل داگیم حیف که تعریف نشدیم عین باگیم. 


 

 

 یکسری حرفا رو نمیشه به هیچکس گفت قاعده اینه که کسی باشد که اینقدر ببافی با او، ببافی با او تا آخر سر بلکه شاید مگر بتوان یک گره از این کلاف سردرگم باز شود و چه بسا نشود‌ یک/ آن فرد مورد نظر باید بداند و بفهمد قصه چیست، دو بتواند و بخواهد کمکی کند، سه تو دلت بیاید که طرف را با کوهی از کلمه بنمایی مگر به اندازه یک سر ناخن از دردلت کم شود. اصلا بعضی از چیزها هم گرچه از جنس حرفند ولی با حرف هم حل نمیشوند؛ حالت اشباع یعنی همین، یعنی آنقدر دریاچه دلت آغشته به چیزی است که اگر با یک قطره‌چکان بخواهی قطره‌ای رافع دلتنگی و یاس و فلان و بهمان هم بچکانی افاقه نمیکند. الحاصل.


 

 

 از یه جایی به بعد دیگه هیچی دستت نیست؛ کلی خودت رو متقاعد میکنی که عزمت رو جزم کنی برای انجام کاری، با خودت حرف میزنی، رو خودت کار میکنی که بلکه ریکاوری صورت بدی و با انرژی نو قدم برداری. نمیشه، دمغ‌تری از اونی هستی که یک خواب آشفته حالت رو نگیره.


 

 

 یه وقتایی، به خصوص موقع ولو شدن وقت خواب فکرم درگیر یه چیزایی میشه، ناخودآگاه یاد یه چیزایی میفتم که هزار بار میمیریم و زنده میشم. یاد وقتایی که از کسانی که انتظار نداشتم، کسانی که دوستشون داشتم حرفها و حرکاتی دیدم که پاک سنگ روی یخ شدم، خرد شدم هزارتیکه شدم. دقیقا وقتی یادم میاد دوباره صدای خردشدنم رو میشنوم و احساس خجالت و شرمندگی میکنم ناراحت میشم نه تنها برای موقعیّتی که قرار گرفته بودم و هم چنین برخوردی دیدم، بلکه ناراحت میشم که چرا اینقدر ضعیف باید میبودم، چرا اینقدر کوچک باید خودم رو میکردم که هم چنین برخوردی ببینم؛ اصلا شاید اون فرد هم بعد برخوردش در خلوت از کارش پشیمون شده باشه، من احمق چرا باید هم چنین کاری میکردم؟ چرا زندگی زمانه کوفت این طوری چرخیده که من تو هم چنین موقعیتی قرار بگیرم و هم چنین کاری بکنم و هم چنین برخورد غیر قابل انتظاری ببینم. خدا سر شاهده آب میشم روی تخت. و این ناراحتی بدمصب تمومی نداره که، شوخیه مگه. اهل به دل گرفتن و کینه و این بند و بساطا و مقابل به مثل نیستم، کسی هم هستم که تا اونجا که شده همیشه عمل دیگرون رو حمل بر صحت کردم، حکم دین هم همینه، ولی خب یه وقتایی گرچه همون آن احتمال بد ماجرا رو هم میدم ولی غض بصر میکنم، همون چشم خودم رو میبندم، ولی خب بعدترش که دوباره فکر میکنم یا میاد یادم باز از سادگی خودم و بی‌تی خودم از دست خودم، جالبیش اینه، در برابر وجدان، وجدان کلمه خوبی نیست اینجا، اون من حقیقی‌ام چه بسا اگر بتونم بگم خجالت میکشم شده اتفاق افتاده که دیدم دیگران دستم میندازند چیزی نگفتم، بهم میخندند چیزی نگفتم، بهم نیش و کنایه و طعنه میزنند و گاه با طمطراق و از موضع خودحق‌پنداری و خودبزرگ‌بینی حرف میزنند و نگاه میکنند باز چیزی نگفتم، لبخندی زدم فوقش و به خاطر خودم رسونده‌ام که مرتبه انسانها رو خود خدا میدونه، نیت و درستی و غلطیشون رو خود خدا میدونه سخت نگیر، مصطفی تو خودت هم میدونی کسی نیستی عددی نیستی، در این عالم به این بزرگی و عظمت جلال و جبروت و جمال خدا تو چیزی نیستی، چون او تکبّر میکنه یه وقت نشه تو هم تکبّر کنیا، چون یه نفر بهت احترام میذاره هوا برت نداره ها یه وقت. یه وقتایی شده، خدا سر شاهده، حتما برای شما هم اتفاق افتاده، محبّت کردم فحش شنیدم و بعد دیدم همون فرد نسبت به صدپشت اغیار که هیچ خیری براش نداشتند که چه بسا چشم طمع بهش دارند چطور با روی گشاده استقبال میکنه، آدم میسوزه و آتیش میگیره و خب قاعده دنیا همینه انگار فقط دعا کردم، همین امشبی که به مجرّد یادآوری خاطره‌ای اشکی گوشه‌ی چشمام رو گرفت و با تموم وجودم احساس کردم دلم شکسته، شکستم یک آن، با تمام وجودم گفتم خدا مولا دریاب ما رو. الان دعا میکنم صدات میکنم خدا! ما که وجودمون اضافی بود انگار، اگر گاهی خوبی‌ای به کسی رسوندم مفت چنگش نوش جونش، اگر هم باعث تکدّر خاطر کسی بودم به دلش بنداز بگذره از ما، الان هم که در حالت انزوای کاملم، دلگیرم به معنای واقعی کلمه دلشکسته‌ام خسته‌ام، آره زود احساس خستگی کردم تو این سن ولی وضع اینطوره خودت میبینی قصّه چیه جامعه چیه، از هر طرف هم بری جز وحشتت نیفزاید من بدبین نیستم به شدّت هم خوشبینم، دقیقا تو همین آن که دارم این حرفها رو میزنم، در همین تاریکی و ناراحتی و غرزدنها و چسناله کردنها و زرزرکردنها و فلان و بهمان امیدوارم به فیض تو، به پیروزی خیر بر شر، بر اینکه همین آدما وجودشون طلاست، گوهرن فقط باید دنبالش باشند، کنکاش کنند بکنند سنگ‌های وجودشون رو خوبی خیلی خوبه، لبخند بی غلّ و غش خیلی خوبه، احسان (نه اسم آدم در اینجا :) بی چشمداشت برای خدا خیلی خوبه، چیز خوب تو این عالم زیاده آره. گفتم بزنیم این حرفا رو، یه وقتایی یه چیزایی روی دل آدم سنگینی میکنه، آبت میاد(منظور اشک:) دلت میشکنه، خدا هم قربونش برم گفته پیش همین شکسته پکسته‌ها منو پیدا کنید، میریم پیش ظرف شکسته‌ها پیداش کنیم خلاصه؛ اشکت میاد حرفت رو یه کم میزنی سبک میشی، یه چیزایی هم تا ابد رو دلت میمونه، زور نزن چون همونجا جا خوش کرده که دلت تا همیشه سنگینی کنه. خدایا از من و ما بگذر، همین 


 

 

 این ریش ما لامصب بلند که میشه عین جنگل مولا میشه، یه جور فر میخوره که ماشین بعضا گیر میکنه توش دردم میام خلاصه زدیم دیگه بعد مدتها صفا دادیم کاش بودی میدیدی. (کبوتر هم بچّه میکنه هر چند یکبار روی پکیج‌مون، نگران اون نباش :)


 

 

حالا شما حساب کن حوالی یک و دوی بعد از نصف شب، رفتم آشغال بذارم دم در، یکهو در امتداد سطح زباله چشمم خورد به دوتا گربه که رو هم سوارن؛ خدا شاهده بی‌اختیار، چشمام رو یه کم تیز کردم موقعیتشون رو بسنجم که دارم درست میبینم یا نه. نمیخوام از اون واژه خاص، کردن، استفاده کنم که الان به کار بردم :) به هر نوع گاماس گاماس رفتم سمت سطح زباله، حالا اینا که زیر پروژکتور خیابون مشغول بودند تا من رو دیدند که مصرم اون سمتی برم، خیز برداشتند رفتند زیر یه ماشین ما هم گفتیم بسیار عالی، آن به که پنهانی بود به قول حافظ؛ آشغال رو پرت کردم. یه دفعه صدای ناله‌ی عجیبی شنیدم از همون سمت، من نمیدونم شنیدید ناله گربه‌ها رو یا نه، صدای غریبی دارند، انگار تلفیق نوزاد انسان و موجودات فضایی‌ه همون آن ناخودآگاه تصویر این کوتوله‌های ارباب حلقه‌ها و صدای عجیب جیغ مانندشون به خاطر عن‌ورم (انورم) خطور کرد. دوتاییشون یه دفعه جست زدند بیرون پریدند از زیر در پارکینگ توی خونه‌ی مجاور ماشین. گفتم خب امشب شب عشقه، شب شور و سروره، یه هم چنین چیزایی که میگن دوستان، البته اونموقع نگفتم، الان که دارم مینویسم میگم :) آقا گفتیم تمت دیگه بریم پی زندگیمون که یه دفعه یه گربه در همان هیبت دوتن قبلی پیدا شد در کنار درب پارکینگ، شاستی عقبش را یجور داده بود بالا که نگو، از اونور خم شده بود از لای سوراخ در انگار داشت تماشا میکرد و میپایید و ول کن هم نبود. میخواستم بگم داداش، خانوم تعارف نکن مجلس بی‌ریاست بفرما داخل که البتّه گربه که زبون آدمیزاد حالیش نیست. (اینم الان میگم که داستان با عرض معذرت ی‌تر بشه :)‌ (هرسه تاشون یه رنگ یه شکل، گاهی توهّم جن بودن هم میزنم نسبت به گربه‌ها چون میگن اجنّه به هرشکلی که میخوان جز دوسه تا صورت که میتونند دربیان، به خصوص مشکیاشون میگن تو چشمشون زل نزنید و از این حرفا؛ این هم مبحث مکمّل بر ماجرا) القصّه کلاغه به خونش نرسید ولی احتمالا یک آدم نه چندان عاقل که نمیدونم چرا ساعت دو آشغال رو بیرون میذاشت که آشغال گذاشتنش هم اینقدر عجیب باشد، رسید خونه‌اش، کلاغه نه داستانه تموم شد. در شهر بمانید خلاصه، هنوز قشنگیاش رو داره :). شب ولی چه آرامشی داره لامصب، خوراک پیاده‌روی و آواز خوندن و لحیم کاری‌ه :) 


 

 

 نیاز دارم با تو حرف بزنم و سیر ببینمت. از نزدیک ببینمت، شفاف و بدون فاصله، چشمانت را وارسی کنم، گونه‌ات را که میخندند یا نه، لبانت را دقیق شوم که چه میگویند. همیشه نیاز داشتم و البتّه از اینکه ندارمت فرار کرده‌ام. خودم را گول زده‌ام، بیهوده خودم را این من ساده را گول زده‌ام که نبودنت و نداشتنت توجیه‌پذیر است، امّا نبود. بودنت ساده‌ترین اتّفاق میتوانست باشد، امّا برای من نبود. اینکه باشی میتوانست ساده‌ترین اتّفاق جهان و شیرین‌ترین چیزی که دارم باشد امّا نبود و من خسته‌ام. همانطور که تو برای دیگران هستی و برای من به همان اندازه هیچوقت نبودی. من حتّی به اندازه یک عابر اتّفاقی امروز از کنارت رد نشده‌ام، حتّی به اندازه یک گدای گوشه خیابان به دست تو چشم ندوخته‌ام، به اندازه آفتاب صورتت را ندیده‌ام و مثل باد، آه مثل باد نتوانسته‌ام گیسوانت را نوازش کنم. اگر این نداشتن نیست پس چیست؟ هر کسی را که میبینم تو را به خاطر می‌آورم و در هر حال چگونگی امکان تو را می‌سنجم. من از زندگی‌ام سهمم را نگرفته‌ام، البتّه که این از بخت بد من است؛ تو کاری با من کرده‌ای که تا همیشه ویران خواهم ماند، این قلب من، این خراب‌شده تا همیشه به انتظار تو خواهد نشست تا آباد شود. نه، زندگی همه‌اش فریب دادن خویشتن خویش است. تا همیشه باید سر خود را گول بمالم، تا ناکجا از چیزهایی که میدانم فرار کنم و تا همیشه فرار کنم و هم‌چنان حس کنم که تو به اندازه یک دقیقه مرا ندیدی و به قدر یک ثانیه آنچنان که میخواهمت مرا نخواستی. باشد، همه چی باشد، این عمر هدر رفته‌ی در حسرت سر شده، این جاده‌ی کج‌شده سهم من از زندگی. بیخبری از آن من و خوشی از نبود من برای تو.


 

 من از بدی و نفرت نمیترسم، از بی‌تفاوتی و بی‌محلّی می‌رنجم.‌. 

من از سختی و شکست نمی‌ترسم، از بیحاصلی می‌رنجم.

به نظر من سکوت کردن‌ها و نمی‌دانم‌ها کسر شان نیست، ادّعا درباره چیزی که یا نمیدانی یا لااقل درست و دقیق نمیدانی و حرف مفت زدن با صراحت و قطعیّت حال بهم زنه.

امان از خردکردن دیگری و خندیدن به او، انسانها چه مرگتان شده؟ مسخره می‌کنید و میخندید؟ وای به روزگار و حال شما لوده‌های سبک‌مغز. وای به شما مغرورانی که گردنهای‌تان از جهل و خودشیفتگی کشیده شده است وای به شما که جز خودتان کسی و چیزی را نمی‌بینید یعنی هیچ چیز شما را تکان نمیدهد؟ جز آنکه حالت برونتان به امر مبتذل می‌جنبد، آن درون تیره و تاریک و گندیده‌ی‌تان به هیچ چیز نمی‌جنبد؟ چه مرگتان شده انسانها، بیماری، جنگ، استبداد همه اینها قابل تحمّل‌تر است از این مصیبت که شما با نگاه‌های سبکتان، حقیقت انسان را بی‌ارزش کرده‌اید. کی رو دست میندازید؟ وجدان و شعور نداشته‌ی خودتون رو؟!


 

 یه چیزی شروع میشه که فکرش رو نمیکردی و وقتی تموم میشه که حسابش رو نمیکنی. این برداشت من از زندگیه. تو اصلا یادت میاد اون اوایل رو؟ اون موقع که به دنیا اومدی؟ همون موقع که کم کم کلمات رو یاد گرفتی، راه رفتن رو تمرین کردی، اصولا همه چیز رو بهت حقنه کردند؟ چرا آدم نباید یادش باشه، چرا تو حافظه نمیونه اون روزای سرنوشت‌ساز؟ مگه کل قضیه و شالوده تو همون موقع رقم نمیخوره؟ اگر فرانسوی باشی میشی طفل بامزه فرانسوی و اگر عرب باشی عرب اگر انگلیسی باشی یه انگلیسی و اگر ایرانی. اصلا ولش کن! جای تعجب نداره که چرا آدم خیلی کم یادشه از اونموقع؟ میخوام از خودم بگم ولی از اونجایی نوشتن یه هم چنین چیزایی نیاز به انرژی و حوصله فوق‌العاده میخواد که من این وقت ساعت ندارم طبیعتا، بماند برای بعد مثل دیروز که خواستم از اون لحظات شیرین سپیده‌دم، از اون روشنای لطیف و صدای ظریف پرندگان در وقت صبح بنویسم ولی دیدم اگر بنویسم حیفم میاد اگر یک کلمه بیفته از همه اونچه که میخوام بگم بعضی وقتا این چیزای خوب و روشن هستند که در چارچوب کلمات نمیان و تو ترجیح میدی حیفشون نکنی و تو گنجینه درون خودت نگهشون داری؛ شاید میترسی که با بیانشون از گرماشون کاسته بشه به هر حال، چیزای خوب زیاده ولی باید اعتراف کنم که فیلم دیدن اگر یه فایده داشته باشه اون اینه که به تو بفهمونه هیچ انسانی به همون اندازه که زیبا و کامل به نظر میرسه نیست؛ همه‌مون ناقصیم و اگر خوب نگاه کنی هیچ انسانی اونقدری دوست‌داشتنی و ارزشمند نیست که تو موظف باشی جانت رو براش فدا کنی؛ البته من یکنفر رو میشناسم که او مبحثش جداست از من و تو. بحث خواستن نیستا، بحث توانستن هم نیست، چون خیلیا هستند که بالاخره تو اونها رو میتونی به خودت ترجیح بدی ولی خب بحث روی ارزشمند بودن عمل جانفدایی است که تو انجام میدی؛ ارزش فردی و رسیدن به کمال فردی یه طرف، اینکه از بیرون هم عمل تو ارزشمند باشه یه چیز دیگه. به هر حال میشه خوش بود و خوشدل بود و خوب نگاه کرد و خوب زیست ولی هرجور نگاه میکنم واقعا هیچ چیزی رو اونطور نمیبینم که شاعرانگی‌‌اش جان آدمی رو بتونه سیراب کنه همه چی سرابه، واقعی هست و یه پرده است انگار نمیشه سرگرم بود به سرودن درباره چیزی که ارزش نگریستن نداره. نه، بحث اینکه ارزش باید در نگاه تو باشد نه در آنچیزی که میبینی نیست. خواستم از خنکای صبح بنویسم، همون لحظاتی که صدای پرنده میاد و آبی آسمون هنوز تاریکه. خواستم از ابرهایی بگم که توی یه دشت ناهموار پوشیده شده از رنگهای طلایی و سبز توی دلشون پر از سفیدی امید به یه جای بهتره. آدم نمیدونه چی از زندگی میخواد دقیقا، حتی نمیفهمه که چی میشه که یه نفر جلوش سبز میشه و وجودش قلبش یک آن به تپش میفته که عه نکنه یه گنج پر از سکه‌های طلایی توی یه جای وجودم دفنه که من باید درش بیارم؟!. کسی چه میدونه ما کجا وایسادیم، دنبال چی هستیم و نهایتا به کجا میرسیم ولی شعر برای من جز تخیّل یه هم چنین حس ناب پاک نیست؛ یک دشت وسیع سبز طلایی با آسمونی پوشیده از ابرهای پنبه‌ای که درست وسطش، در اون نقطه کمال اعتدال یه حس مرموز ایستاده و داره نگات میکنه: عشق در وقت صبح.


 

 

 اینکه احساس کنی هیچ ارزشی نداری، هیچکس برات ارزش قائل نیست، هیچکس نمیفهمدت، جلوی هرکسی یه وجود ناقص شده از خودت هستی، هیچکس کامل نمیفهمدت هیچکس برات ارزش قائل نیست هیجکس هیچکس هیچکس، این خیلی بده، خیلی بده فاجعه است به خدا فاجعه است به خدا جنگ جهانیه مرگه درده. اصلا برای چی باید زندگی کنه آدم؟ برای چی ارزش آدم به چیه؟ بود و نبودت به چیه؟ اوضاع خیطه، عجیب خیطه. میفهمی بیست و سه یعنی چی؟ یعنی یه هفته دیگه، نه بابا همین ۶ روز دیگه سال بعد تلپ افتاده روت کجای کاری اکبر؟ اکبر محمدی قهرمانی، شخصیّت مجعولی که من ساختمت، تو کجای کاری؟ این تن بمیره جون مصی رومو زمین نندازی بگو کجای کاری؟ بابا اکبر رفت، امروز رفت، دیروز رفت، پریروز رفت پس پریروز رفت، عنت نگرفت از اینگونه زیستن؟ صبح بیدار میشی باید یه ساعت با کاردک جدات کنند، تا بخوای حرکت بزنی ظهره، تا یه چیزی عصره، عصرم که همون شبه دِ لامصب چه مرگته؟ گوساله‌ی سامری از تو بیشتر میفهمه، دِ بگو عزیزم بگو بنال عمو ببینه. ای بابا، باید صدام رو ضبط کنم بذارم اینجا لحنم رو بفهمی، تو که نمیفهمی، میفهمی؟! تو هم یکی مثل بقیّه، نمیخوای بفهمی، منم یکی مثل بقیّه. آقا حرف زیاده، القصّه بگذریم که داد و فریاد و نالمون رو میام میذاریم جلو روی مبارکت واقعا معذرت‌ خب خودتون چطور هستید؟ احوال شریف، ابوی، والده، اخوان خانواده دختر خانوما آقازاده‌ها خوب هستند ان‌شاء‌الله؟!! ما رو باش با کی حرف میزنیم، با دیفار(اینقدر بیسواد نیستم منظور لاطی همون دیوار) مجسّمه‌ها آخ مجسّمه‌ها! مار اورلیوس رفیق هپروتی من کجایی دلم تنگته.

 


 

 

 اگر امکان اصلاح گذشته بود، احتمالا خیلی چیزها را پاک میکردم شل گرفتم، از همان ابتدا به تصوّرمان چیزهایی را القا کردند که نتیجه‌اش شل گرفتن زندگی شد نمیخواهم تقصیر را گردن دیگران بیندازم ولی حقیقت این است که به من و امثال من نگفتند زندگی بی‌اندازه بیرحم است، اینجا سرای خاک و خون است نه بستان گل و بلبل با چند فروند خار!! کاش جدّی‌تر بودم، خودخواه‌تر بودم و . یقیناً خیلی چیزها هست که در گذشته نباید اتّفاق می‌افتاد و البتّه همه چیز هم دست ما نیست بحث پشیمانی و اشتباه بودن نیست، بحث این است راه پیشرفت و تعالی در این دنیا با خیلی از کنار آمدنها و مسامحه و گذشت‌ها منافات داشت؛ اگر همان ایّام مدرسه که سر ما را شیره مالیدند فلان میکنیم و نکردند، بعد هم عین خیالشان نبود که مسبّب یکسال و دوسال عقب افتادن برنامه ما شدند، همین القائ این مطلب که چیزی نیست، ندادن اهمیّت ندادن توجّه به ما. اینها مسائل ریشه‌ای است که اصولا در نهاد آموزشی ما هست، حال کم و زیاد. بحث من، ذکر این عناوین مطالب بی‌ارزش نیست که یادآوری‌شان در این زمان هم هیچ کمکی نمی‌کند. من متاسّفم به جهت اینکه جدّی نبودم، انضباط را باور داشتم ولی با محیط نتوانستم هماهنگ شوم، من متاسّفم که سعی کردم اهل تظاهر نباشم و آنچه واقعیّت دارد و باور دارم را نشان دهم من متاسّفم برای همه اینها و البتّه که این تاسّف هیچ نفعی به حالم ندارد. ایکاش به مجرّد اظهار تاسف و پشیمانی و توبه صفحه عوض میشد و عرصه‌ی جدیدی در برابر انسان پدیدار می‌شد ولی اینطور نیست. من متاسّفم که همیشه خودم را هیچ دانستم، تصوّرم بر این بوده است که من عددی نیستم، من که به ذات تهی خودم، به بی علمی و بی‌هنری و بی‌مایه بودن خودم واقفم و این نگاه را در عمل هم نشان دادم؛ امان از تواضع بیش از حد! مهم نیست که دیگران می‌فهمند این احساس و نیّت تو را یا نه، این تواضع تو را می‌بینند یا پست بودن تو را، مهم این است که تو با تمام باور و صداقت و یکرنگی رفتار می‌کنی و واکنش و نتیجه‌ی اعمالت به خودت برمی‌گردد مساله این نیست که دیگران چه تصوّری درباره‌ی تو دارند، چه قضاوتی میکنند، اگر یک سر دانه خردل تو اهل بینش و بصیرت باشی خودت به اکمال و اتمام به داوری خودت می‌ایستی. من متاسّف نیستم، فقط مانده‌ام که چه شده است، من هنوز از حقیقت و ماهیّت اصلی وقایع آگاه نیستم و نه می‌توانم به راحتی از خیر این نفهمیدن بگذرم. ایکاش می‌شد شب خوابید و صبح جور دیگری از خواب برخاست. زندگی کابوسی است مداوم در آرزوی رویایی که نمی‌دانی کجاست، خوشبختی نیز در همین لحظه فهمیده نمی‌شود و بعد با فاصله‌ای دورتر که از آن گذشته‌ای دیده می‌شود. کاش می‌شد انسان دستانش را بالا بیاورد به سمت کهکشان و بگوید: ما را به دیده‌ تازه‌ای بنگر، میشود تغییر کرد و چیزی بهتر از آنی که می‌بینی شد. بگذر از تصویری که از ما ضبط کرده‌ای، ما در تلاش تغییر ظواهر هستیم و اینگونه از پا افتاده‌ایم، تو مگر به باطن ما واقفی؟! اگر باطن ما آنچنان که تو می‌پنداری ناامیدکننده بود، ما در این لحظه معترف بر کوتاهی و نقصان خویش نبودیم و البتّه اگر به تمامی در آلودگی و تاریکی فرو رفته بودیم به خودمان زحمت به تکلّم درآمدن را نمی‌دادیم. به هر تقدیر.


 

 

 میدونی چرا ازت بدم میاد؟! چون میون این آشوب من دلم فقط به تو قرص بود، رو هیکل تو حساب کردم فقط، میون این همه نامرد فکر کردم تو مردی بهت اعتماد کردم تو چیکار کردی؟! خنجرت رو تا دسته کردی تو قلبم!! آره نمیکشمش بیرون، نمیتونم بکشمش بیرون که این خنجر رو من خودم به خودم زدم تو فقط وسیله بودی انگار‌ و عین خیالت هم نیست همین نامردی‌ها آدما رو نسبت به هم بدبین میکنه نامرد، تو نامردی کردی، چرا نمیخوای بفهمی لعنتی، فکر کردم توی کثافت نزدیکترینی به من و همین توی نامرام نالوطی چیزی که ازش دوری میکردم رو به روزگارم آوردی.  و در حالیکه باران شدید می‌بارد، مرد سراپا خیس شده کلا سیاهش را با دست راستش از سر برمی‌داارد، موهای آشفته‌اش هویدا میشود، لبخند تلخی میزند و با تعلّل روی زانو مینشیند و دست چپ خونینش را به زمین میگذارد، دوربین عمودی از او دور میشود و نارفیق نالوطی نیز در قاب تاریک هویدا میشود. (مثلا یه فیلم.) ( اگر چهل پنجاه سال قبل بودم میتونستم دستیار فیلمنامه‌نویس مسعودخان کیمیایی باشم :)


 

دوستی محترمانه، دیپلماتیک و گذری عمومیّت بیشتر دوستی‌ها و آشنایی‌های من بوده است، حرفی هم نیست؛ هر کسی قسمتی دارد و متناسب با آنچه هست میبیند.‌ کما تدین تدان شاید برای همین است که روحم چندپاره شده است در گذر زمان.

 حتّی در فضای مجازی و جایی مثل اینستاگرام هم، یکنفر هم close friend من نیست. دوست نداشتم این را بگویم ولی احساس من هم چنین چیزی رو میگوید از شدّت احترام و علاقه من به خودتان آگاهید و به محبّت و لطف‌تان آشنایم، دوستتان دارم و دوست من هستید. نمی‌دانم چه بگویم، ولی احساس طفیلی بودن میکنم، تقصیر کسی نیست، مدّتهاست به این ورطه افتاده‌ام و می‌دانم قصّه از چه قرار است، سنگینی بود و نبود من چقدر سبک است. نمی‌خواستم روز اوّل سال هم چنین چیزی بگویم، می‌دانم این حرف این یک دقیقه است و دوباره به حالت عادی برخواهم گشت ولی حالا فکر میکنم میبینم حاقّ مطلب همین است.‌ از ماجرایی حدودا کوچک دلخورم ولی همین چیزهای کوچک مدّتهاست در کنار هم قرار گرفته و خوره‌ی وجودم شده است من گذشتم از همه چیز، امیدوارم شما هم از همه چیز من بگذرید گاهی بعضی چیزها انسان را از محبّت (تو بگو اضافی) پشیمان و دلسرد می‌کند. خودتان را به آن راه میزنید و جوری نشان میدهید که انگار گذری گذشته‌اید و ندیده‌اید، امّا ما اینقدر هم که گمان میکنید ساده نیستیم. شاید اشکال از این است که نباید از ابتدا روی هیکل‌تان حساب باز می‌کردم‌ تازه دارد دوزاری‌ام می‌افتد، احتمالا شما بلدتر از من بوده‌اید که اینگونه‌اید در این سالها یاد گرفته‌ام اهل گذشت باشم امّا خوش‌بینی‌ام جلوی درست بینی‌ام نسبت به وقایع را نگیرد یا کمتر بگیرد. گله و شکایتی نیست، ابراز ناراحتی بیهوده و خردی بود و تمام شد. عیدتان به هر حال مبارک. 


 

 

 من از خوش باوری در پیله خود فکر می‌کردم، خدا دارد فقط صبر مرا اندازه می‌گیرد؛ فاضل

شاخصه شعر خوب همین است، اینکه بتوانی خودت را در آینه شعر ببینی، شعر را بیان حرفهای نگفته و گاه حتّی کشف نشده خودت ببینی. داشتم فاضل می‌خواندم که به این بیت برخوردم. نمی‌دانم چه شد، ناگاه فکر کردم که این بیت دقیقا منم، ترجمانی از حال من است. یاد روزهایی افتادم که در دانشگاه گاه از چشم این و آن پنهان می‌شدم و در یکی از همان محل‌هایی که معمولا محل عبور کسی نبود خلوت می‌کردم. گاه خیلی سخت می‌گذشت بر من، خدا خدا می‌کردم کاش کسی ناغافل بیاید و هم صحبتم شود ولی خب مگر من خودم را پنهان نکرده بودم که در دسترس کسی نباشم؟! حال دوگانه و پیچیده‌ای بود. همین حالا که مشغول نوشتن این کلمات هستم غم دوعالم و آن اندوه شگرف بیرحم دوباره مثل آوار بر سرم خراب میشود، انگار دلشوره میگیرم، دهانم روحم جانم آغشته به مزه‌ای غیر قابل تحمّل و غیردلخواه میشود. مشغول فکر کردن میشدم؛ می‌خواستم حواس خودم را کمی پرت و متمرکز کنم، بر خودم متمرکز شوم، مشغول شعر گفتن می‌شدم گاه، شعر خواندن و . نه خیلی خیالپردازی شاید نمی‌کردم، من واقع‌بین تر از این بودم که به دام خیالپردازی دچار شوم امّا احساسی در من بود که طاقتم را طاق کرده بود و دست خودم نبود. نمی‌دانستم به چه کسی بگویم حالم را، به چه کسی می‌توانستم اصلا بگویم، نفس در سینه‌ام سنگینی می‌کرد، یکجور احساس شرم همراه این اندوه عمیق تنهایی مثل خوره‌ای به جانم افتاده بود و پیش می‌رفت. صورتم کم کم رنگ پریده شد، دستانم به مرور سرد شد، ذهنم کم کم از تاب و تب افتاد، من بیشتر به تنهایی فرار می‌کردم، چه آن ظهرها که به آن غار خودم نمازخانه کذایی روانشناسی می‌رفتم و چه زمانهای دیگر انگار به آغوش کسی می‌خواستم فرار کنم و برای من که انگار وصله ناجوری بودم آن شخص کسی نبود جز خدا. اوایل اعتراف می‌کنم بچگی‌هایی هم کردم، نشستن در کلاسها و حافظ خوانی و آوازخوانی بی ترس از شماتت این و آن، بی‌باکانه از قضاوت دوستان در حضورشان. امّا نه، ماجرا همیشه به این راحتی نیست کم کم همه وسایلی که سبب التیام موقّت تو می‌شوند کم کم بر علیه تو می‌شوند و تو می‌بینی واقعا چیزی در دستانت نیست، هیچ سلاحی برای مبارزه نیست. گاهی با خودم می‌گویم ایکاش آن همه شعر، آن همه شور را پاسخی بود، انتظار من مگر چه بود، کاش به کسی مبتلا می‌شدم که به همان اندازه که به دیگران التفات دارد به من توجّه کند. کم کم این نگاه سرد در من رسوخ کرد؛ من که تا آنزمان از شخصیّتی برخوردار بودم که خوش‌آمد و بدآمد دیگران در من تاثیر نداشته باشد و در آنچه باور دارم خللی ایجاد نکند کم کم به خودم لرزیدم؛ وقتی دیدم بهترین پاسخ کسی که دوستش دارم به تمام احساس من تنها سکوت است، خودم را باختم. تازه مشکل فقط همین نبود که من در یک جدال عجیب با خویش حق را به طرف مقابل می‌دادم و می‌گفتم حق دارد، تو هم اگر نسبت به کسی احساسی نداشتی احتمالا سکوت بهترین پاسخ بود امّا این دودوتا چهارتای عقل منطق‌گرای من بود. دلم را نمی‌توانستم ساکت کنم، من هر بار خودم را سرکوب می‌کردم، از معشوق زخم می‌خوردم، در این راه طولانی از دیدن انسانها به خود می‌لرزیدم و هرروز خسته‌تر و فسرده‌تر و بی‌انگیزه‌تر. نمی‌دانم، واقعا نمی‌دانم چرا اینگونه شد، چرا این بلا به سرم آمد، چرا این بلا را به سرم آورده‌ام، من به اندازه همان سکوت‌کردنها و گریه‌کردنهای گاه گاه خلوتم امروز و هر آن به غم جدیدی آغشته می‌شوم. انگار بعضی چیزها تا هیچ زمان از قلب انسان باز نمیشود، پای انسان تا همیشه در بعضی از دامها می‌ماند. نمیدانم چه مرگم است، آن زمان هم نمی‌دانستم چه مرگم است، از این روزگار تیره و تارم عاجزانه و با خشوع و زاری به درگاه الاهی طلب مرگ می‌کردم، انگار می‌دانستم بعضی چیزها دیگر هیچ زمان درست نمی‌شود. نمی‌دانم چرا این چیزها را می‌نویسم چون می‌دانم بعد از نوشتن همینها ناراحت خواهم شد ولی شاید می‌خواهم به خودم نشان دهم که موضوع موضوع ساده‌ای نیست که تو گمان کنی به درد کوچک و بی‌ارزشی دچاری و برای همین ابتلا به درد کوچک باز خودت را سرزنش کنی خیلی وقت است که من هستم و خودم، من هستم و خدای خودم، من هستم و تنهایی خودم، گمان می‌کنم همیشه همینطور بوده است. یاد گذشته آزارم می‌دهد، هم‌چنان گاهی صبح یا هروقت که از خواب برمی‌خیزم ناخودآگاه یاد کسی می‌افتم که قاعدتا نباید بیفتم و نام کسی را بر لب می‌آورم که چه بسا شب گذشته‌اش با خودم عهد کرده باشم، خودم را به خیال خام خودم راضی کرده باشم که دندان به لب بگیرم و بیش از نبودنش خودم را اذیّت نکنم. گاهی از یک احساس عمیق دلتنگی به خود می‌پیچم و گاه از فرط سر باز کردن همه خاطرات تاریک و زخمهایی که خورده‌ام و فروخوردم و کتمان کردم می‌خواهم فریاد بزنم امّا نمی‌شود. من دچار یک جنگ نابرابر شده‌ام، جنگی بین احساسی برای ادامه دادن، ادامه دادن در راه ابطال تمام آنچه تا کنون پیموده‌ام یا ادامه دادن پرقدرت همه آنچه ساخته‌ام تا بحال، از آبادانی و خرابی‌ها و احساسی که مرا می‌گوید، مرا فرمان می‌دهد که بایست که ادامه این راه چیزی نیست، دست بکش و تو دیده‌ای همه آنچه که باید می‌دیده‌ای پس بس است. گاهی با خودم می‌گویم من که هستم؟ آن همه مناعت طبع پس کجا رفت، من از کی اینقدر به خفّت دچار شده‌ام و آن کوه که درونم با من است چگونه به این سرخم کردنها و شکستگی راضی می‌شود؟ من دیگر آرزوی زیادی‌ ندارم، حقیقتش را بگویم دیگر اصلا آرزویی ندارم، جز خلوت، جز برحذر بودن از شر هر دوپا و چهارپا و بالدار و شاخداری تا آخر عمر، نه، شاید  تنها تا وقتی که کمی حالم به شود. بسیار دعا کرده‌ام، بسیار تلاش کرده‌ام که کاری کنم امّا انگار نیرویی ندارم، دیگر اعتماد و باوری آنچنان به خودم و راهی که می‌توانم بپیمایم ندارم. نمی‌دانم چرا اینطور شد، ایکاش این حرفها را نمی‌زدم، ای‌کاش یکجایی دم همه این حرّافی‌ها چیده می‌شد، ایکاش این آهی که در سینه‌ام خوش کرده است بیرون می‌آمد و راحتم می‌گذاشت. مگر من چه می‌خواستم که اینگونه شد؟ من چه می‌خواهم. تا حالا از خودت پرسیده‌ای از زندگی چه می‌خواهی؟ به جستجوی چه هستی می‌خواهی چه کنی، می‌خواهی تو را به چه چیز بشناسند؟ درد رسوایی یک چیز است و درد رسوا نشدن یکچیز است و درد گمنامی یکچیز است و درد دوباره خوشنام شدن یکچیز است و درد فراموشی یک چیز است و درد فراموش کردن چیز دیگر. گاهی با خودم می‌گویم نکند من خودم نخواسته‌ام؟ نکند من خواسته‌ام و نخواسته‌ام، چگونه می‌شود، این چه مرگی است این چه مرگ دمادمی است. به هیچکس چشم امید ندارم، خدا را شاهد می‌گیرم که دیگر به هیچکس چشم امید ندارم، تنها می‌خواهم حضورم باارزش باشد، به دردبخور باشم و نه مزاحم و اذیّت کننده می‌خواهم باری از دوش مردمان بردارم نه باری بر دوش هستی باشم. سینه‌ام هر چقدر که سنگین هم باشد می‌خواهم دلم سبک باشد‌ شاید من نیز روزی پرواز کردم و رها شدم، خدا! آزادی حق من هم است(هست)؟!


 

 

 نمی‌دونم برای چی زنده‌ام، واقعا نمی‌دونم. یه بیابون میخوام. میخوام برم حرفام رو اونجا بلند بلند فریاد کنم بعد یه گوشه‌ای مثل کاروانسرایی چیزی با چندتا چیز ساده چند وقت زندگی کنم. برای خودم برای دل خودم. اگر هم کسی باشه یه دوسه نفر فوقش اونم کسانی که هم حال خودمن و دنبالم خلوتند نه معرکه گرفتن. بریم معتکف بشیم گوشه‌ای از این دنیا یه کم از همه چی دور باشیم، از هیچ و پوچ دنیا، از این همه آدم سطحی دوزاری، از این همه تو سر و کله زدنها، سبقت زدنها شلوغ کردنها. حوصله ندارم، واقعا حوصله فکر کردن هم ندارم. خنثای خنثی‌ میخوام خودم رو به دست بیارم ولی نه تو اینجا،. کاش می‌شد واقعا کاش می‌شد. تنها ترس من موقع خیالپردازی یه هم چنین جایی فرصت نبودن کنار خانواده و عزیزانمه که ترس از دست دادنشون پشیمونم میکنه، گوش شیطون کر تنها ترس من همینه. چی بگم، یه جای بی سر و صدا که آدماش واقعا زندگی میکنند و در عین حال خیلی هم جدی نگرفتند همه چیز رو من هم یه آدم عامی مثل اون چوپان اون کشاورز. کاش می‌شد پاک بود و پاک زیست، صبح با نوای بلبل و خنکای نسیم از خواب پا شد و به زندگی رسید و شب از آسمون ستاره چید. کاش میشد زاهد شد عارف شد و از این دنیا برید، یه جاهای بهتری رو دید. یه جایی که خودت رو برای کسی نخوای اثبات کنی، خودت رو بی پرده ببینی همه رو صاف و شفّاف ببینی فقط خدا رو ببینی، حرف خدا رو بشنوی. اگر کسی بگه یعنی چی معلوم میشه خیلی خره؛ حرفم مشخّصه، زندگی برای هدف بالاتر و نه زندگی برای زندگی تنها.  نه منظورم از هدف بالاتر یه چیز عجیب و غریب نیست وما، حرف بر سر اینه که تا نفهمیم پشت این زندگی، این روزها که از دستمون میره و واحد اصلی زندگیه چیه، نمیفهمیم و اونوقت وقت از دست دادنها کفری میشیم. به قول یه نویسنده‌ای زندگی از یه جایی به بعد از دست دادن مداوم‌ه فقط. به هر حال، حرف زیاده ولی به کلمه نمیاد از این فضولی‌ها بکنه یه حسایی خیلی شرح کردنی نیست، باید تو حالتش باشی که بفهمی.


 

 

 من از خوش باوری در پیله خود فکر می‌کردم، خدا دارد فقط صبر مرا اندازه می‌گیرد؛ فاضل

شاخصه شعر خوب همین است، اینکه بتوانی خودت را در آینه شعر ببینی، شعر را بیان حرفهای نگفته و گاه حتّی کشف نشده خودت ببینی. داشتم فاضل می‌خواندم که به این بیت برخوردم. نمی‌دانم چه شد، ناگاه فکر کردم که این بیت دقیقا منم، ترجمانی از حال من است. یاد روزهایی افتادم که در دانشگاه گاه از چشم این و آن پنهان می‌شدم و در یکی از همان محل‌هایی که معمولا محل عبور کسی نبود خلوت می‌کردم. گاه خیلی سخت می‌گذشت بر من، خدا خدا می‌کردم کاش کسی ناغافل بیاید و هم صحبتم شود ولی خب مگر من خودم را پنهان نکرده بودم که در دسترس کسی نباشم؟! حال دوگانه و پیچیده‌ای بود. همین حالا که مشغول نوشتن این کلمات هستم غم دوعالم و آن اندوه شگرف بیرحم دوباره مثل آوار بر سرم خراب میشود، انگار دلشوره میگیرم، دهانم روحم جانم آغشته به مزه‌ای غیر قابل تحمّل و غیردلخواه میشود. مشغول فکر کردن میشدم؛ می‌خواستم حواس خودم را کمی پرت و متمرکز کنم، بر خودم متمرکز شوم، مشغول شعر گفتن می‌شدم گاه، شعر خواندن و . نه خیلی خیالپردازی شاید نمی‌کردم، من واقع‌بین تر از این بودم که به دام خیالپردازی دچار شوم امّا احساسی در من بود که طاقتم را طاق کرده بود و دست خودم نبود. نمی‌دانستم به چه کسی بگویم حالم را، به چه کسی می‌توانستم اصلا بگویم، نفس در سینه‌ام سنگینی می‌کرد، یکجور احساس شرم همراه این اندوه عمیق تنهایی مثل خوره‌ای به جانم افتاده بود و پیش می‌رفت. صورتم کم کم رنگ پریده شد، دستانم به مرور سرد شد، ذهنم کم کم از تاب و تب افتاد، من بیشتر به تنهایی فرار می‌کردم، چه آن ظهرها که به آن غار خودم نمازخانه کذایی روانشناسی می‌رفتم و چه زمانهای دیگر انگار به آغوش کسی می‌خواستم فرار کنم و برای من که انگار وصله ناجوری بودم آن شخص کسی نبود جز خدا. اوایل اعتراف می‌کنم بچگی‌هایی هم کردم، نشستن در کلاسها و حافظ خوانی و آوازخوانی بی ترس از شماتت این و آن، بی‌باکانه از قضاوت دوستان در حضورشان. امّا نه، ماجرا همیشه به این راحتی نیست کم کم همه وسایلی که سبب التیام موقّت تو می‌شوند بر علیه تو می‌شوند و تو می‌بینی واقعا چیزی در دستانت نیست، هیچ سلاحی برای مبارزه نیست. گاهی با خودم می‌گویم ایکاش آن همه شعر، آن همه شور را پاسخی بود، انتظار من مگر چه بود، کاش به کسی مبتلا می‌شدم که به همان اندازه که به دیگران التفات دارد به من توجّه کند. کم کم این نگاه سرد در من رسوخ کرد؛ من که تا آنزمان از شخصیّتی برخوردار بودم که خوش‌آمد و بدآمد دیگران در من تاثیر نداشته باشد و در آنچه باور دارم خللی ایجاد نکند کم کم به خودم لرزیدم؛ وقتی دیدم بهترین پاسخ کسی که دوستش دارم به تمام احساس من تنها سکوت است، خودم را باختم. تازه مشکل فقط همین نبود که من در یک جدال عجیب با خویش حق را به طرف مقابل می‌دادم و می‌گفتم حق دارد، تو هم اگر نسبت به کسی احساسی نداشتی احتمالا سکوت بهترین پاسخ بود امّا این دودوتا چهارتای عقل منطق‌گرای من بود. دلم را نمی‌توانستم ساکت کنم، من هر بار خودم را سرکوب می‌کردم، از معشوق زخم می‌خوردم، در این راه طولانی از دیدن انسانها به خود می‌لرزیدم و هرروز خسته‌تر و فسرده‌تر و بی‌انگیزه‌تر. نمی‌دانم، واقعا نمی‌دانم چرا اینگونه شد، چرا این بلا به سرم آمد، چرا این بلا را به سرم آورده‌ام، من به اندازه همان سکوت‌کردنها و گریه‌کردنهای گاه گاه خلوتم امروز و هر آن به غم جدیدی آغشته می‌شوم. انگار بعضی چیزها تا هیچ زمان از قلب انسان باز نمیشود، پای انسان تا همیشه در بعضی از دامها می‌ماند. نمیدانم چه مرگم است، آن زمان هم نمی‌دانستم چه مرگم است، از این روزگار تیره و تارم عاجزانه و با خشوع و زاری به درگاه الاهی طلب مرگ می‌کردم، انگار می‌دانستم بعضی چیزها دیگر هیچ زمان درست نمی‌شود. نمی‌دانم چرا این چیزها را می‌نویسم چون می‌دانم بعد از نوشتن همینها ناراحت خواهم شد ولی شاید می‌خواهم به خودم نشان دهم که موضوع موضوع ساده‌ای نیست که تو گمان کنی به درد کوچک و بی‌ارزشی دچاری و برای همین ابتلا به درد کوچک باز خودت را سرزنش کنی خیلی وقت است که من هستم و خودم، من هستم و خدای خودم، من هستم و تنهایی خودم، گمان می‌کنم همیشه همینطور بوده است. یاد گذشته آزارم می‌دهد، هم‌چنان گاهی صبح یا هروقت که از خواب برمی‌خیزم ناخودآگاه یاد کسی می‌افتم که قاعدتا نباید بیفتم و نام کسی را بر لب می‌آورم که چه بسا شب گذشته‌اش با خودم عهد کرده باشم، خودم را به خیال خام خودم راضی کرده باشم که دندان به لب بگیرم و بیش از این از نبودنش خودم را اذیّت نکنم. گاهی از یک احساس عمیق دلتنگی به خود می‌پیچم و گاه از فرط سر باز کردن همه خاطرات تاریک و زخمهایی که خورده‌ام و فروخوردم و کتمان کردم می‌خواهم فریاد بزنم امّا نمی‌شود. من دچار یک جنگ نابرابر شده‌ام، جنگی بین احساسی برای ادامه دادن، ادامه دادن در راه ابطال تمام آنچه تا کنون پیموده‌ام یا ادامه دادن پرقدرت همه آنچه ساخته‌ام تا بحال، از آبادانی و خرابی‌ها و احساسی که مرا می‌گوید، مرا فرمان می‌دهد که بایست که ادامه این راه چیزی نیست، دست بکش و تو دیده‌ای همه آنچه که باید می‌دیده‌ای پس بس است. گاهی با خودم می‌گویم من که هستم؟ آن همه مناعت طبع پس کجا رفت، من از کی اینقدر به خفّت دچار شده‌ام و آن کوه که درونم با من است چگونه به این سر خم کردنها و شکستگی‌ها راضی می‌شود؟ من دیگر آرزوی زیادی‌ ندارم، حقیقتش را بگویم دیگر اصلا آرزویی ندارم، جز خلوت، جز برحذر بودن از شر هر دوپا و چهارپا و بالدار و شاخداری تا آخر عمر، نه، شاید  تنها تا وقتی که کمی حالم به شود. بسیار دعا کرده‌ام، بسیار تلاش کرده‌ام که کاری کنم امّا انگار نیرویی ندارم، دیگر اعتماد و باوری آنچنان به خودم و راهی که می‌توانم بپیمایم ندارم. نمی‌دانم چرا اینطور شد، ایکاش این حرفها را نمی‌زدم، ای‌کاش یکجایی دم همه این حرّافی‌ها چیده می‌شد، ایکاش این آهی که در سینه‌ام خوش کرده است بیرون می‌آمد و راحتم می‌گذاشت. مگر من چه می‌خواستم که اینگونه شد؟ من چه می‌خواهم. تا حالا از خودت پرسیده‌ای از زندگی چه می‌خواهی؟ به جستجوی چه هستی می‌خواهی چه کنی، می‌خواهی تو را به چه چیز بشناسند؟ درد رسوایی یک چیز است و درد رسوا نشدن یکچیز است و درد گمنامی یکچیز است و درد دوباره خوشنام شدن یکچیز است و درد فراموشی یک چیز است و درد فراموش کردن چیز دیگر. گاهی با خودم می‌گویم نکند من خودم نخواسته‌ام؟ نکند من خواسته‌ام و نخواسته‌ام، چگونه می‌شود، این چه مرگی است این چه مرگ دمادمی است. به هیچکس چشم امید ندارم، خدا را شاهد می‌گیرم که دیگر به هیچکس چشم امید ندارم، تنها می‌خواهم حضورم باارزش باشد، به دردبخور باشم و نه مزاحم و اذیّت کننده می‌خواهم باری از دوش مردمان بردارم نه باری بر دوش هستی باشم. سینه‌ام هر چقدر که سنگین هم باشد می‌خواهم دلم سبک باشد‌ شاید من نیز روزی پرواز کردم و رها شدم، خدا! آزادی حق من هم است(هست)؟!


 

 

 گلستان رو بخون، چقدر این سعدی کارش درسته، عین باقلواست هر چی که میگه، دقیق، ظریف حساب شده لطیف و بعضا ببینی چه طنز دلنشینی داره کلامش. واقعا به نظر من شاهکاره، همه چی تمومه سعدی هم عالم است هم ادیب است هم شاعر است هم عاشق است هم دنیادیده است واقعا نامبر وانه، یکه، همه چی تمومه. گلستان بخون، جیگرت حال میاد اگر با تمام وجود بخونیش، حلاوتش، اون آهنگ کلماتش به جانت می‌نشینه فکر میکنی ای دل غافل چقدر این آشناست، انگار در وجودم بوده این حرفها، چقدر دلپذیره چقدر سازنده است، لازم نیست از بر کنی انگار خودش با گوشت و خونت قاطی (به قول دوستی قاتی) میشه که چه بسا گاهی فکر می‌کنی از قبل در بطن اندیشه‌ات پژواکش حضور داشته. آقاسعدی خیلی حال دادیم بهتا، برو عش(ق) کن. :)


 

 

 حالا می‌بینم این روغنی که دکتر طب سنّتی گفته بود که خیلی وقت پیش رفته بودم پیشش همین روغن بنفشه بود دقّت نکرده بودم تو این مدّت، البتّه اون گفت قبل خواب یک قطره بریز تو بینی به جهت خشکی مخاط و این حرفا خوبه، و انصافا هم مدّتی که استفاده کردم خوب بود، نه اینکه بکن تو. لا اله الا الله :))


 

 نمیدونم چی شد یه دفعه به ذهنم‌ خیلی شفّاف جرقّه زد تصویرم از خونه‌ای (خانه‌ای) که مدّ نظرمه. البتّه بیشتر به یک سوییت میاد، یک جای نقلی برای خودم با تمام امکاناتی که باید باشه و حذف زوایدی که نباید باشه و نیازی به بودنشون نیست. قشنگ در حد یک نقشه کش و معمار و مهندس و طراح دکوراسیون داخلی دقیق تمام خصوصیّات و جاگیری وسایل و تعبیه امکانات و رنگ و جنس دیوار و وسایل اومد تو ذهنم باید با دقّت بکشمش برای خودم، واقعا جای زیبا و دلگشایی‌ه، باورتون نمیشه که از چنین فضای کوچک و ساده‌ای میشه هم چنین چیزی ساخت، زیبا و نورگیر و دل باز و سفید و رویایی، حسش کن میفهمی، چشمات رو ببند لمسش میکنی، چه زیبایی، بی اغراق میگم، جایی که غم دنیا در اون جا نداره، فقط نور خورشید توش جا داره و نغمات دلپذیر و کلمات دلنشین و رایحه ملایم شیرین. بهشت نیستا همینجا، همینجا قراره تحقّق پیدا کنه و من محقّقش میکنم چه زیباست خدا، خودم لذّت بردم انصافا از این تخیّل ساده ولی شفّاف، الکی نیست که میگن وصف العیش نصف العیش. البتّه نه به باره نه به داره و هیچ ما‌ به ازای خارجی نداره فعلا، ولی خب قشنگی تخیّل همینه دیگه، خودت ساختیش، از اوّل تا اون تهش رو، همه‌اش رو


 

 

 میخوام‌ از یه جایی شروع کنم و بنویسم امّا نمیدونم دقیقا از کجا.‌ خوش به حال در و دیوار و پنجره که سکوت رو خودشون انتخاب نکرده‌اند.‌تو حال خودشونن برای خودشونن خوش به حال کتاب که مشخص‌ه چی میخواد بگه و همیشه رو حرفش است و پا پس نمیکشه هیچوقت خوش به حال قایق که تن به آب میزنه ولی هیچوقت غرق نمیشه و اگر احیانا سوراخ شد میره که بره، بین شناور بودن و غرق شدن مردّد نمیمونه. خوش به حال زمین که تا همیشه مشخّصه که قراره مردم پا رو کله‌اش بذارند و از این نظر ناراحت نیست، در عوض همیشه فرصت این رو داره که یه جوانه‌ای رو غنچه‌ای رو از وجودش شکوفا کنه و لذّت ببره. خوش به حال کوه که کوهه، دست در گردن خورشید و ماهه و در عین حال میدونه اون تپّه ورمالیده‌ی روبروییش رو هیچوقت نمیتونه از نزدیک ببینه و با هاش گپ بزنه. خوش به حال شهاب که دوثانیه رخ نشون میده بعد سریع میره پی کارش دودودو. خوش به حال کشو و صندوق که همه چی رو تو خودشون نگه میدارن و تا وقتی اونکسی که باید ازشون چیزی نخواد نم پس نمیدن. خوش به حال درخت که میدونه کارش چیه، نمیگه چون اون درخت روبرویی سیب میده پس منم باید زور بزنم از تو گلابی‌ام سیب دربیارم. خوش به حال ابر که ماه و خورشید رو پیش خودش نگه میداره و یه وقتایی هم که حال و حوصله نداشته باشه پاک میزنه زیر گریه و کلّ عالم رو خبر میکنه امّا کسی رو ناراحت نمیکنه با اینحال بلکه صفا میده به همه، همه رو خوشحال میکنه خوش به حال اون سازی که تا انگولکش نکنند، تا یه هم درد و همزبون پیدا نکنه لب به گلایه باز نمیکنه، خیلی مرده رازداری میکنه، خیلی سلیم النفس‌ه منیع الطبع‌ه. خوش به حال اون پرنده که براش مهم نیست کجا باشه فقط میخواد حالش خوب باشه، به وقتش هم چمدونش رو میبنده و میپره. خوش به حال این عالم جمادات و نباتات که حسابشون با خودشون معلومه، خوش به حال همه الّا من.


 

 

 ما انسانها گر چه در بیشتر زمان‌ها نتیجه‌گرا هستیم ولی اغلب نگاهمان به همین سمت است و یادمان می‌رود که قصّه از یکجایی به بعد تازه جدّی‌تر هم می‌شود و اصل ماجرا اینجا نیست. به هر حال. 

چشمهایی خیره می‌پاید مرا، غرّش تمساح می‌آید به گوش. (شهریار)

در آستانه‌ی پانزدهمین روز سال نو، به همین راحتی و به همین مسخرگی. این روزها که میگذرد و شبهایی که صبح می‌شود عمری است که باید برای ذرّه ذرّه‌اش در پیشگاه الهی پاسخ بدهیم. و من باید پاسخ بدهم از عمر و جوانی بیحاصل و بربادرفته‌ام بنده‌ی نوعی که نه اهل عیش و نوش خاصّی بوده‌ام و نه اصلا بلد بوده‌ام، من نیز هم باید پاسخگو باشم. باشد که خسر الدّنیا و الآخره نشوم که با این وضع هیچ بعید نمی‌دانم که به مشکل بخورم. ایّهاالنّاس! قصّه به همین راحتی نیست که می‌پندارند و می‌پنداریم! خوش خوشکتان نباشد، خوش خوشکم نباشد که این یکروز اگر گذشت و به سر رسید کاری کرده‌ام، هنری به خرج داده‌ام، آپولو هوا کرده‌ام، نه. بله، نه اینکه سخت نباشد به سختی و حیرت و بیحاصلی روز گذراندن امّا این گناهی است که خود کفّاره به دوش آدم سوار می‌کند. خوش‌تان باشد که هنوز زنده‌اید و آسمان می‌بارد.


 

 

 بدیه لال شدن، گاهی لالمونی گرفتن، اینه که تو نمیدونی چی بگی، از کجا شروع کنی، گاهی نمیتونی گاهی بین اینکه میخوای یا نه می‌مونی، از تکلّم افتادی اینقدر حرف نزدی، اینقدر اثر نیش و کنایه بقیّه روی خلق‌الله رو دیدی محتاط شدی، اخلاقی میخوای رفتار کنی که نشی یکی لنگه بی چاک دهن‌ها، بعد همه فکر میکنن هیچی هم برای گفتن نداری، همه بلبلن تو کلاغی، فکر میکنن نیاز به هم صحبت هم نداری کلّا، کم کم خودت می‌مونی و خودت و میبینی راهش اینه فقط با خودت حرف بزنی و بقیّه رو بیخیال بشی؛ صم بکم عمی فهم لا یعقلون. کلا گفتم که گفته باشم، بحث الان نیست


 

 


لا تجد قوما یومنون بالله والیوم الآخر یوادون من حاد الله و رسوله و لو کانوا آباءهم او ابناءهم او اخوانهم او عشیرتهم اولئک کتب فی قلوبهم الایمان و ایدهم بروح منه و یدخلهم جنات تجری من تحتها الانهار خالدین فیها رضی الله عنهم و رضوا عنه اولئک حزب الله الا ان حزب الله هم المفلحون
هیچ قومی را که ایمان به خدا و روز رستاخیز دارند نمی‌یابی که با دشمنان خدا و رسولش دوستی کنند، هر چند پدران یا فرزندان یا برادران یا خویشاوندانشان باشند؛ آنان کسانی هستند که خدا ایمان را بر صفحه دلهایشان نوشته و با روحی از ناحیه خودش آنها را تقویت فرموده و آنها را در باغهایی از بهشت وارد می‌کند که نهرها از زیر (درختانش) جاری است، جاودانه در آن می‌مانند؛ خدا از آنها خشنود است، و آنان نیز از خدا خشنودند؛ آنها حزب اللّه» اند؛ بدانید حزب اللّه» پیروزان و رستگارانند.

سوره مبارکه مجادله آیه ۲۲.


 

 

 چرا نمیخواهی قبول کنی، از چه فرار می‌کنی و از چه دم می‌زنی مصطفی؟! گذشته زیبا بود، گذشته فوق‌العاده زیبا بود، این کار شیطان است که می‌خواهد در تو بدمد که این حس را بکنی، این حس را داشته باشی که همه چیز تا چه اندازه غمبار و اندوهناک بوده است. نه اینطور نیست، ابدا اینطور نیست، بله، تلخی و دلخوری‌هایی هم بوده، انتظاراتی بوده توقّعاتی بوده، نامرادی‌ها و ناسازگاری‌هایی بوده، ناراحتی‌ها و تنهایی‌هایی بوده و اشتباهات و گناهانی که تو مسبّبش بوده‌ای، امّا هر چه بود در قالب یک معنای ویژه و احساس خوب بوده، مهمتر از همه اینها تو کسی نبودی که بخواهی بد باشی، مصطفی باور کن تو آنچنان هم بد نیستی، چرا یادت رفته است که تو از بدی گریزان بوده‌ای همیشه، از اندیشه بد گریزان بوده‌ای همیشه، این خیلی خوب است این شگفت‌انگیز است که تو هم می‌توانی بخشی از خوبی و انسانهای خوب باشی. تلخی نکن، به خدا با خودت اینقدر تلخی نکن، اینقدر به خودت فحش و فضاحت نثار نکن، تو مستحقّ این همه ناملایمتی و ناراحتی و تنهایی نیستی، خودت را در آغوش بگیر، بعد از همیشه که هیچکس تو را در آغوش نگرفته‌است، این بار تو جرئت کن و خودت را گرم در آغوش بگیر. تو می‌گویی چرا از آن انزوا دوباره به انزوا رسیدم، حاصل این همه تلاطم و آشوب پس چه بود؟! بله، سخت است امّا تو آنقدر هم دست خالی به ساحلی دوباره قدم نگذاشته‌ای و با چشمان خودت می‌بینی تا چه اندازه خوب توانستی خودت را چون ناخدایی کارکُشته از دل طوفان بیرون بیاوری، این کشتی طوفان‌زده و شکسته شده را واقعا خدایی از غرقاب سهمگین نجات دهی. تو فوق العاده نیستی، باور کن که هیچوقت هم قرار نیست باشی، خودت را همینطور که هست بپذیر، هر کس که تو را پذیرفت در کنارش گیر و با هر کس تو را رها کرد و دشنام گفت کنار بیا دنیا وحشتناکتر از آن است که ما انسانها به هم سخت بگیریم و بخواهیم همدیگر را به هم تحمیل کنیم و بر سر همدیگر بکوبیم. جای ما اینجا نیست، جای ما بهشتی است که خدا وعده داده، جایی که ظلم و نابرابری و اخم و ناراحتی در آن معنا ندارد و خوبی است و خوبی، مگر ما دنبال هم چنین جایی نیستیم، مگر رویای ما این نیست که زمین را چنین مکانی بکنیم، امّا باور کنیم این تلاش ما تنها بر ضدّ ماست، باید دست از تلاش برداشت، دست از جنگ برداشت و صلح را پذیرفت و با نگاه به آسمان و مدد جستن از خدای آسمانها و زمین‌ها آرام آرام به سرزمین موعود الهی قدم برداریم. نمی‌خواستم به اینجا برسد حرفهایم ولی بدک هم نیست. می‌خواستم این وصیّت را بکنم که. اللهم اغفر و ارحم و عمّا تعلم، انّک انت الاعزّ الاجلّ الاکرم.

.

آهنگ: تصنیف جذبه‌ی ماه، بنان


 

 

 تو موبایل از این سمت به اون سمت، از این برنامه به اون برنامه، نه خبری است نه مطلبی و نه جایی برای حواس پرتی. تلویزیون که تهی‌تر از هر چیزی. در کل هیچ چیزی، هیچ چیز خاصی وجود نداره، یعنی قدیمترا چطور زندگی میکردند؟ یک جای کار ایراد داره، انگار دنیا به سمت اشتباهی داره میره. حتّی اون کس که داره تظاهر هم میکنه، اون سلبریتی و مدل متظاهر هم در اصل و بطنش که نگاه کنی و از خودش بپرسی و اندکی واقع بین باشد و خودش رو نخواد گول بزنه واقفه که واقعا همه این کارهایی که میکنه، زندگی‌ای که داره جز لعاب و پوسته ظاهری هر چندقشنگ و پرزرق و برق در ماهیّتش هیچ چی نداره. هیچ جا هیچ اتّفاق خاصّ جدیدی نیفتاده، باور کن، زندگی همینه، چیز جدیدی قرار نیست از دل این گند و کثافت و شلوغی دربیاد هیچ چیزی نیست که اندکی آروم کنه آدم رو، همه چی به وحشتناکترین حالت ممکن داره سریع میگذره و روز شب میشه، شب روز میشه حرف من این نیست که دنبال زندگی نباید بود، نباید ساخت، بلکه برعکس، باید رویاپردازی کرد، هدف داشت، جنگید، لذّت برد و صبر داشت و خوش بین بود و قشنگ نگاه کرد و قشنگ بود و طالب خوبی‌ها بود. حرف اینه که. بگذریم، اگر گرفته باشی درست حرفم رو لازم نیست تکرارش کنم یا بیش از این بازش کنم.


 

 

 کدوم آهنگ است که شنیدنش به شدّت محزون و غمناکتون میکنه؟! من الآن بخوام بگم اونطور که به ذهنم میرسه همه‌اش به نوعی از قربانی‌ه :)

۱) ای باران؛ چقدر با این لامصب گریه کرده‌ام تا بحال، به خصوص به جهت پلانی که سرگرد فتّاحی (پیر داغر)  بالای قبر محبوبش که لعیا زنگنه بازی میکنه ایستاده و بارون میزنه مدار صفر درجه

۲) قطعه بیقرار که قربانی غزلی از سایه رو میخونه و هروقت گوش میدم انگار غم دوعالم به کلّه‌ام و قلبم سرازیر میشه، جالب بود که از یکنفر دیگه هم شنیدم که همین حس رو داشت از بس آهنگش هم بدمصّب داغون کننده است.

۳) ارغوان از قربانی و اون یکی آهنگی که یه شعر از فریدون مشیری رو میخونه که به گمانم اسمش آخرین جرعه جام باشه کلا اون آلبوم حریق خزانش چقدر غمه وحشت، تاریکی، تنهایی، سکوت و حس نیافتن معنای زندگی و یک راز کهنه‌ی پنهان در روح و حس قتلهای زنجیره‌ای :) کشتار مردم وسط خیابون، فرار، زندان، مرگ، بگم دیگه چقدر که چقدر مصیبت‌زده است این آلبوم.

 

خلاصه این سه تا و چه بسا چیزهای دیگر. البتّه شاید توجّه به این موضوع که بعضی از این آهنگها رو دقیقا در روزهایی از گذشته گوش میدادم که غرق احساسات عجیب و غریب تنهایی و غم و هجران بودم بی‌تاثیر نباشه خود این آهنگها به تنهایی روضه مکشوفه هستند چه برسه که حالت و فضای پیرامونی‌ات هم مقوّم باشه.

تذکار: اگر حالتون گرفته است به هیچ وجه، تکرار می‌کنم به هیچ وجه سمت این آهنگها نرید؛ با تشکّر :)

القصّه آخر مجلسی یک دعا بکنم و التماس دعا:) خدایا! ما را از همه‌ی غمهای مجازی (غیر واقعی) برهان و به طمانینه و خنکای رضوان خودت برسان. الهنا آمین

 


 

 

 هر انسانی را قلعه‌ی امنی است. هان! زنهار که از قلعه بیرون نیایی‌که سگی نیمه‌جان هم تواند پاره پاره‌ات کند.

.

امّا چاره‌ای نیست در هر حال این را بگویی که رهزن شیّاد دغلباز نفوذ و فریب داند:‌

اللهم اجعلنی فی درعک الحصینه التی تجعل فیها من ترید.


 

 

 حتّی در آنهنگام که با تمام وجود آرزوی مرگ می‌کنی، هم چنان از سویدای جان، ملتمسانه چشم‌انتظار آمدن یک لحظه هستی که ارزش زیستن داشته باشد. بگذار ناامیدت کنم، آن لحظه به قدر پلک زدنی نخواهد آمد پس یا بمیر یا یاد بگیر بی وجود آرزو بتوانی زندگی کنی. آمده‌ای که زندگی کنی نه زندگی را آرزو کنی (اوه کف خودم هم برید از این جمله‌ای که آخر سر گفتم :)


 

 

 گاهی فکر می‌کنم (الکی میگم، همه‌اش) نکنه قراره مایه عبرت باشم در درست زندگی نکردن. شاید هم جوونمرگ شدم، مثل همه این جوونا که میمیرند و در طول تاریخ مرده‌اند خدا رو چه دیدی، هیچکدوم‌مون هیچی نمیدونیم، اجل که عین بختک سربرسه دیگه رسیده؛ چی؟! بوییدن گل سرخ؟! من؟!!.


 

 

 دیگر نه می‌خواهم کسی را دوست بدارم و نه کسی مرا دوست بدارد.

نه یار میخوام، نه مار میخوام، نه غار میخوام، نه دلِ زار میخوام، نه شلوار میخوام، نه دار میخوام، نه روزگاریکه از من درآرد دمار میخوام، نه کار میخوام، نه کلبه‌ی تو جنگل و کوهسار میخوام، نه خون دل انار میخوام، نه آتش بیار میخوام، نه پار و پیرار میخوام، نه دار و ندار میخوام، نه بار میخوام، نه غصّه و غم روزگار میخوام، نه وصالِ با نگار میخوام، نه گل میخوام نه خار میخوام، نه دست ردشده‌ به سوی پروردگار میخوام، نه بهشت میخوام نه نار میخوام.

 

چرا راه نشانم نمیدهی خدا؟ چرا جونم رو نمیگیری خدا؟ به چه اسمی بخوانمت، به اسماءالحسنی، به تمام‌ اسم‌ها می‌خوانمت، جانم را بگیر. التماست میکنم، جانم را بگیر و رهایم کن، این بنده حقیر ذلیلت را راحت کن از گناه زیستن، التماست میکنم التماست میکنم جانم را بگیر. ایکاش نبودم، ایکاش نبودم، چیزی جز عدم نبودم، ایکاش خدا میشنوی؟ ایکاش نبودم، ایکاش هیچ بودم نه اینکه هیچ بشوم. چرا نمیشنوی؟ به کدام مقدّسات قسمت بدهم که تو مقدّس‌ترینی؟ چرا شکسته میخواهی روح و جان مرا، چرا به بند کشیده میخواهی جسم مرا قلب مرا عقل مرا وجود هیچ مرا. راحتم کن، از خودم از خلقت از مالت از این جهانی که به هزار لعاب آفریده‌ای که ما در آن جان بکنیم و زجر بکشیم و . هیچ به خودت قسم هیچ. مرا وعده به کجاست؟ سر و ته من در کجاست؟ من هیچم، این همه ریشخند و مسخرگی از چیست، بیهودگی از چیست؟ چرا این چنینم خداااا، به تغاص کدام معصیتم که تمام عمرم معصیتی بزرگ بوده است، معترفم به همه چیز امّا آیا میخواستم معصیت تو را بکنم؟ این انصاف است که بر بنده‌ای که ضعفش او را به هلاکت کشانده ترّحم نکنی و از تلخی کامش قدری نکاهی؟!. خسته‌ام، یا جانم را بگیر بگیر بگیر یا راه نشانم بده، آنچنان که تمام نیرو و توانم را مصروف آن کنم ولحظه‌ای بر آن نلغزم و به عقب نگاه نکنم و به دیگر چیزها، راهها حواسم پرت نشود. خداااااا این جان توان بیش از این ندارد، این تن خسته از همه چیز است، راحتش کن آنکه تو را می‌خواند و جز تو به کسی امیدی ندارد.


 

 

 اینقدر در نوشتن خودم دقّت کرده‌ام به علائم نگارشی، به خصوص به نیم‌‌ فاصله‌ها (خود این نیم‌فاصله است یا نیم فاصله؟!) که یه لحظه دیدم تلویزیون داره تبلیغ میذاره، گاو و شیر و این قسم مسائل، ناخودآگاه زیر گاوه رو نگاه کردم (زیر عکس گاو منظور) که جمله‌ای که نوشته رعایت کرده فواصل رو یا نه. اینم از آخر و عاقبت ما. :) سر یه ماجرا، برای درست و روانخوانی از یکطرف کار به تشدید و اعراب‌گذاری رسیده حتّی. امّا در جریانی که، گاهی وسواس که بالاتر میره اشتباهات هم بزرگتر و فاحش‌تر میشه :)


 

 

 آقا ما خیلی وقت پیش یه ذرّه با این Duolingo ور میرفتیم، همینجور دورهمی، خلاصه اون اوائل هر چندروز یکبار، الان کار به جایی رسیده هر چندساعت یکبار پیام میده، ایمیل میزنه، با جمله‌بندی‌های مختلف، قسم آیه قربون صدقه که بیا و فلان. قربون شکلت میام، عزیزم صبر کن میام دورت بگردم.


 

 

 تا به حال فرصت نداده که جاهای زیادی از این کره‌ی پهناور را ببینم امّا یکجا بود که وقتی در همان کودکی قدم در صحن و سرایش گذاشتم فهمیدم هوایش، اتمسفرش همه چیزش آرامش بخش و باصفاست. انگار باور می‌کنی آنجا کسی نگاهت می‌کند، به تو لبخند می‌زند، هوایت را دارد. دلم هر چندوقت یکبار هوای نجف می‌کند، با تمام وجود می‌خواهم ایکاش آنجا باشم، نمی‌شود یاد مولا کنم و دلتنگ نشوم، نمی‌شود. دلتنگ نجفم، حال دلتنگ نجفم.

به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند، به آسمان رود و کار آفتاب کند.


 

 

 گنج زر گر نبود کنج قناعت باقیست، آن که آن داد به شاهان به گدایان این داد؛ حافظ

 

حافظ جان! این ابیات به درد تو می‌خورد نه امثال من که تا زانو در گ.یم. برای کسانی مثل من یک درد و درمان وجود دارد و آن مرگ است. برای کسی که هستی‌اش را از کف داده، قناعت دیگر معنا ندارد. غصّه‌ام می‌گیرد، تو تا به حال غصّه‌ات گرفته؟ وقت و بیوقت، چپ و راست، وقتی همه چیز خوب است و آسمان آبی است تا به حال غصّه‌ات گرفته؟! به حال من تاسّف می‌خوری نه؟ من نیز به حال خودم تاسّف می‌خورم و ایکاش می‌توانستم نخورم. بخند! آری بخند.


 

 

 اینقدر درد روی درد ریخته است، اینقدر به غم آلوده شده‌ایم، اینقدر غمگین بوده‌ایم و همگان ما را غمگین دیده‌اند که انگار خجالت می‌کشیم شاد باشیم، اگر وقت خوشی هم می‌رسید خوب استفاده کنیم و خوشی کنیم. از خود غم بدتر این عادتِ به غم است. شاید گمان می‌کنیم اگر اندکی خوشی کنیم، غمها را به کناری بنهیم و همه‌ی تیرگی‌ها را فراموش کنیم، صبح فردا که آفتاب بزند و نسیم خنک بوزد و در گل شیپوری بدمد، همه ریشخندمان می‌کنند که این بی‌جنبه‌ها را، چه زود لباس عاریت سیاهشان را از تن به در کردند و بر طبل خوش باشی کوفتند، اینان که تا دیروز آه و ناله و جزّ و قسم سر می‌داند چه دُمی درآورده‌اند و چه رنگ و لعابی به هم زده‌اند غربتی‌هایِ پاپَتی‌ِ نمک به حرام. نمک نشناسها چه زود غم و غصّه‌ها را فراموش کردید و بزن و بکوب راه انداختید؟ دروغگوها مگر بر بستر احتضار نبودید پس چه شد که حال ادّعای دَم مسیحایی می‌کنید؟!! چه می‌توان گفت؟ به خدا راست است، هم غم‌مان، هم امیدمان، هم شادی‌مان، هم نیازمان، هم دعایمان، هم دلتنگی‌مان، هم سکوت‌مان، هم فریادمان، هم برق مدفون در چشمانمان. ما که مردیم برای آدم بودن تنها، شما چرا پا از روی دم ما برنمی‌داری فکر کژتاب؟!.


 

 

سکوت معنادار بر دو قسم است: یا کسی منتظر سخن گفتن تو است و تو با سکوتت می‌خواهی او را به چیزی متوجّه کنی یا آنکه تو سکوت می‌کنی که خودت را به معنایی متوجّه کنی. وقتی نه کسی هست که منتظر سخن گفتن تو باشد و هم تو بدانچه باید متوجّه هستی دیگر سکوت چرا؟!!

 

( این لئالی از سینه‌ی بنده‌ی حقیر (الاحقر الجانی)  می‌تراود، کف دستت خوب بنویس تا خواب در چشم ترت بشکند.!)


 

 

 آنقدَر دلگیر و دل‌چرکینم که اگر ممکن بود همه چیز را به کناری می‌گذاشتم تا خلوتم تام و تنهایی‌ام تمام شود. حس می‌کنم نه تنها کسی در این عالم نیازی به من و بودن من ندارد که حضور من دیگر لطف و حسنی ندارد. نمی‌دانم، آنقدر ملولم که جز این کلمات چیزی از دهانم خارج نشود.


 

 

 دیگر نه می‌خواهم کسی را دوست بدارم و نه کسی مرا دوست بدارد.

نه یار میخوام، نه مار میخوام، نه غار میخوام، نه دلِ زار میخوام، نه شلوار میخوام، نه دار میخوام، نه روزگاریکه از من درآرد دمار میخوام، نه کار میخوام، نه کلبه‌ی تو جنگل و کوهسار میخوام، نه خون دل انار میخوام، نه آتش بیار میخوام، نه هند جگرخوار میخوام، نه پار و پیرار میخوام، نه دار و ندار میخوام، نه بار میخوام، نه غصّه و غم روزگار میخوام، نه وصالِ با نگار میخوام، نه گل میخوام نه خار میخوام، نه دست ردشده‌ به سوی پروردگار میخوام، نه بهشت میخوام نه نار میخوام.

 

چرا راه نشانم نمیدهی خدا؟ چرا جونم رو نمیگیری خدا؟ به چه اسمی بخوانمت، به اسماءالحسنی، به تمام‌ اسم‌ها می‌خوانمت، جانم را بگیر. التماست میکنم، جانم را بگیر و رهایم کن، این بنده حقیر ذلیلت را راحت کن از گناه زیستن، التماست میکنم التماست میکنم جانم را بگیر. ایکاش نبودم، ایکاش نبودم، چیزی جز عدم نبودم، ایکاش خدا میشنوی؟ ایکاش نبودم، ایکاش هیچ بودم نه اینکه هیچ بشوم. چرا نمیشنوی؟ به کدام مقدّسات قسمت بدهم که تو مقدّس‌ترینی؟ چرا شکسته میخواهی روح و جان مرا، چرا به بند کشیده میخواهی جسم مرا قلب مرا عقل مرا وجود هیچ مرا. راحتم کن، از خودم از خلقت از مالت از این جهانی که به هزار لعاب آفریده‌ای که ما در آن جان بکنیم و زجر بکشیم و . هیچ به خودت قسم هیچ. مرا وعده به کجاست؟ سر و ته من در کجاست؟ من هیچم، این همه ریشخند و مسخرگی از چیست، بیهودگی از چیست؟ چرا این چنینم خداااا، به تغاص کدام معصیتم که تمام عمرم معصیتی بزرگ بوده است، معترفم به همه چیز امّا آیا میخواستم معصیت تو را بکنم؟ این انصاف است که بر بنده‌ای که ضعفش او را به هلاکت کشانده ترّحم نکنی و از تلخی کامش قدری نکاهی؟!. خسته‌ام، یا جانم را بگیر بگیر بگیر یا راه نشانم بده، آنچنان که تمام نیرو و توانم را مصروف آن کنم ولحظه‌ای بر آن نلغزم و به عقب نگاه نکنم و به دیگر چیزها، راهها حواسم پرت نشود. خداااااا این جان توان بیش از این ندارد، این تن خسته از همه چیز است، راحتش کن آنکه تو را می‌خواند و جز تو به کسی امیدی ندارد.


 

 

 شدیدا مشتاق دیدار کسی هستم که مرا بفهمد، با تمام زوایای پنهان و آشکارم. و مهربانانه و صادقانه و صمیمانه مرا به خودم بازنماید. می‌دانم هم‌چنین کسی نه برای من که برای هیچکس احتمالا وجود ندارد، امّا چه کنم، یک دلتنگی عجیب و غیر قابل فهمی و یک غم پنهان گاه به گاه وجودم را مشتعل می‌کند و مرا به حسرت عجیب نبودن می‌کشاند. نمی‌دانم چه باید کرد، جز مرگ که آخر کار است، راه چاره و درمانی در حین زیستن نمی‌یابم. احساس می‌کنم به عالم و آدم مدیونم و وظیفه‌ام را آنچنان که باید در قبال آشنا و غریبه انجام نداده‌ام؛ گرچه می‌دانم این احساس گزافه‌ای است ولی دست خودم نیست. نمی‌دانم راه من چیست، وظیفه من چیست، زندگی من کجاست، آیا من لایق دوست داشتنم؟ اصلا آیا من لایق زیستنم؟ خب بله خدا جان به این تن هدیه کرده است که حتما چیزی در آن می‌دیده است که. پس کجاست آن چیزی که من باید به سمتش گام بردارم؟! خسته‌ام، ذهنم یاری نمی‌دهد، گذر ساعات و روزها از دستم دررفته است، با دوستان در ارتباطم ولی این کفاف قلب پراضطرابم نیست، انگار چیزی در درون من نیست، چیزی در درون من ناقص است که نبودنش احساس می‌شود، من سلیمان نیستم که بگویم هدهدم برای آوردن پیغامی رفته است، در بیخبری‌ام در سکوتم، در بیچارگی‌ام. راه گم کرده‌ام، واقعا در بیابان مانده‌ام؛ هر چه امّن یجیب می‌خوانم ندا مرا درنمی‌یابد، آوازی به من نمی‌رسد. به راستی باید چه کنم؟ چقدر باید باید باید نباید، پس چرا عرصه برای یک تاخت و تاز مهیّا نمی‌شود؟ چرا کسی بی‌پرده و بی‌تظاهر مرا در آغوش نمی‌کشد؟ من کسی نیستم که خودم را با چیزهای کوچک گول بزنم، دیگر از فریب دادن خودم خسته شده‌ام. بزرگترین نقص من چیست که راه عزم را بر من می‌بندم؟ من کسی هستم که اگر راه را بشناسم از خار و دلِ زار و قافله ترسی ندارم. نمی‌دانم، کاش یک خط پاسخ روشن بود برای ما. حتّی خواب نیز نسخه ناقصی از بیداری است. رویایش واژگونه است و کابوسش زهر مضاعف، این زندگی!.


 

 

 همه چیز از فایده افتاده است انگار. نه از سکوت و نه از تکلّم آبی گرم نمی‌شود. می‌توانم برای سالها با خودم عهد ببندم که صم بکم باشم ولی آخرش چه؟ باید چه کرد؟ می‌خواهم بنویسم چیزی را که نمی‌دانم چه چیزی است و جالب اینکه می‌نویسم و نمی‌دانم چرا، فایده‌اش چیست؟ سکوت می‌کنی که چه چیز را بگویی، سکوت می‌کنی که چه چیز را نگویی، می‌خواهم فریاد بزنم امّا عارم می‌آید، دیگران چه گناهی کرده‌اند که با لحن نخراشیده‌ی گنگ من از خود بیخود شوند؟ برای خودم حرف بزنم اصلا؛ صدایم را ضبط کنم و دقیق به تن صدایم گوش دهم گویا صدا صدای کس دیگری است، چقدر آشناست، میشناسمش انگار، من با خودم حرف بزنم این دیوانگی است؟ یا اینکه با کسانی حرف بزنم که صدای مرا نمیشنوند؟! یکبار گفتی نشنید، دوبار گفتی نشنید، سه بار چهار بار. وقتی قرار نیست شنیده شود برای چه کسی بگویی؟! این همه شلوغی و آشفتگی در جهان از چیست؟! چقدر داستانها ترانه‌ها نگاهها یکی شده است، چرا سرنوشت از ابّهت رازگونگی‌اش درآمده است و ردای کابوس پوشیده؟! از چه برای چه کسی بگویم وقتی خودم از تن صدایم جا می‌خورم؟! عزیز من! تو هیچوقت صدای من را نشنیده‌ای و می‌دانم من‌بعد هم نخواهی شنید، چه کسی را گول بزنم، باید از ابتدا می‌دانستم که برای این کلماتی که در من زاییده می‌شود گوش شنوایی نیست؛ جگرگوشه‌گانی که می‌روند و یاد پدر نمی‌کنند این پسران ناخلف. ایراد از چیست وقتی سررشته عمر از کف تو می‌جهد و تو به سویش می‌دوی و گمش می‌کنی و حیران می‌شوی انسانها! ما چقدر در تنهایی‌مان تنها هستیم! بیاید به احترام تنهایی محترم‌مان خودمان را از یکدیگر جدا نگه‌داریم و جز به محبّت لب به سخن نگشاییم. 


 

 

 دیگر دیر است برای چنین حرفی ولی اگر یکبار تنها یکبار به عقب برمی‌گشتم بکوب درس می‌خوانم، از همان راهنمایی حتّی، مثل خر می‌خوانم، شبانه‌روز می‌خوانم، دیگر چیزی را به استعداد و محفوظات و قدرت قلم حواله نمی‌کردم، چرت‌ترین درس‌ها را هم شونصدبار می‌خواندم که ملکه‌ی ذهنم شود. همیشه به مقدار کفایت و حتّی کمتر از کفایت خواندم و از آنجایی که خیلی از مطالب را علم لاینفع می‌دانستم، بی‌رغبتی کردم و پشتکار به خرج ندادم و حال از این بابت ناخشنودم  البتّه این را بگویم که هیچوقت اهل بازیگوشی و دررفتن از درس نبوده‌ام ولی خب، گاه با منطق خودم را گول زده‌ام و انگار با منطق و نیروی مرموزی از خیال برای خودم مانع‌تراشی کرده‌ام در امر درس‌خواندن، گول زده‌ام به نحوی. همه را به هیچ می‌گرفتم و خویشتنداری پیشه نمی‌کردم و با گزنده‌ترین زبان‌ها به اشکال از اساتید می‌پرداختم. یک دانشجو همه چیزش باید فدای درسش شود. دراین‌باره ظلم بزرگ را من کرده‌ام به خودم و معترفم.


 

مشکل اینجا نیست که کسی نیست به او بگویم دلم گرفته (که در اصل نیست)، مشکل اینجاست که دلم اصولا زیاد میگیرد. دارم پیر میشوم از این قبیل امور دم دستی و بازی‌های دنیا و روزگار و تکلّف‌ها و تصنّع‌ها پیر میشوم برای هیچ، ذرّه ذرّه آب میشوم، میخواهم بنویسم بلکه قدری کلاف این سردرگمی باز شود و رشته‌ی فکر به دستم بیاید امّا دل و دماغی در بساطم نیست و اگر هست آنی است نمیخواهم به موضوعاتی بپردازم که صدها بار بدانها پرداخته‌ام و حاصل عقده‌گشایی هیچ بوده است! امروز حالتی عجیب در من رخ داد، آنقدر وحشتزده شدم که به خودم لرزیدم، خودم را به خواب زدم بلکه فروکش کند! نمیتوانم از فکر کردن به آن دست بردارم، اینگونه که مرگ را اینقدر به خودم نزدیک دیدم و خود را در برابر آن بی‌پناه وحشتناک بود. دیگر حرف از چیزهای زیبا نیست، چیزهای زیبا را تنها در اینستا میتوانم لایک کنم، مناظر زیبا، پنجره‌های رو به افق، خانه‌های روشن و ساده و دنج و زندگی آدمیزادی عادّی.! 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها