آنقدر در تاریکی مانده‌ای که اگر خورشید هم به کلبه‌ات ناگاه با سبدی از گل سرخ سر بزند او را باور نخواهی کرد، بر سرش فریاد خواهی کشید و طردش خواهی کرد. آنقدر به در و دیوار زل زده‌ای و خیره‌ مانده‌ای که اگر پنجره‌ای هم به سوی وسعت دشت فردا گشوده شود، پروانه نخواهی شد و تنها در قالب کوزه سفالی لب پریده‌ی لب پنجره به ترک خوردن ادامه خواهی داد. آنقدر خود را سفت و محکم گرفته‌ای و در خود جمع شده‌ای در این سرمای سوک بی‌مهری‌ها و بی‌مروتی‌ها که اگر آغوشی گرم از بخت به مهر و عطوفت جلویت سبز شود، لرزه بر تنت بیشتر خواهد افتاد و صورت زرد و چشمان از شرمندگی و انتظار آب شده‌ات را لایق عطر تن خوشبختی هم نخواهی دانست‌ به راستی برای چنین حالت زاری، برای تو که تردیدوار به آمدن نوید مینگری، چه معجزه‌ای باید رخ دهد که تو نقاب از ترس و یاس بگشایی؟!.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها