گمان میکردم درست میشود، درست میکنم، به مرور، اما درست نشد درست نکردم فکر کردم درست میکنی، درست نکردی، درست نشد حال خدای من! مرا بکش که اینگونه زیستن جز ننگ و سختی چیزی ندارد. مسلمانان! نصارا! جهودها! کفار حتی! خراب شد، خراب کردم، خراب کردهام و خود زیر آوار ماندهام، نجاتم دهید، کسی نجاتم نخواهد داد. مینویسم و پاک میشود، بر روی باد، میگویم و قطع میشود، ادامه مییابد در خیال. برای من دیگر کلمات هم کوچکند، این زمین کوچک است، حقیر است اینگونه ماندن، آغوشی گشودهتر باید، مهری مهربانانهتر، آغوشی گشادهتر و مهربانانه که تر هم به کار ما من دیگر نخواهد آمد، حتی ترین تعریف خوبی نیست، من رجحان را باید ببینم، تفضیل را و افضلیت خنده بر گریه، عشق بر نفرت، حرکت کردن بر س و گذشت بر ماندن و به عقب راندن، واقعا به عقب راندن کشتی عمر را. من میخواهم حیثیت حقیقت را به عینه ببینم اما نه در منتهای جبروت ملکوت، جلوه جبلت ناسوتی هم برای اقناع منکران وهم سرزمین درون هم کفایت میکند یک نفس، یک حرف، یک لبخند که از جنس بودن باشد نه رفتن، بزداید اما زایل نشود، پلیدی را و نه به دست پلیدی. چیز بزرگی میخواهم، آرزوی بزرگی دارم، آنقدر نخواستم که خواستنم بزرگ شد، شاید خواستن بزرگ بیشتر نخواستنی است، آنقدر بزرگ که از عهده تکلف عادت برنمیآید کودکانه، پاک و نجیب نخواستیم به امید آنکه بی درازدستی به ما التفاتی کنند، التفاتی کند او، اما انگار جهان به غایت تاریک است و صورت آنچه که در جستجویش بودیم نیز به انزوا خزیده است، طبیعی است از وحشت از حرمت بودن و احترام نبودن امانت و سلامت چشمان و زبان ما. چه میدانم، همان بود که در ابتدا گفتم، باقی بازی با کلمات دست و پا بسته است، بیدست و پا بودیم، بیدست و پا هستیم و بیآنکه بالی به مژدگانی جانهای بیقرارمان به ما هدیه دهند، برگ و بار خاطرمان را باورمان را به پای خزان دادند، زرد نبودیم، سرخ شدیم.
درباره این سایت