امروز با انسانهای خوبی همراه و هم‌صحبت شدم اما اینقدر جانم ناراحت است که بیانم جز به ناراحتی نمیچرخد انگار.‌ شاید یک روز تعریف کردم. اینقدر خسته‌ام که تنفس تازه هم مرا به نشاط نمی‌آورد، آنقدر دلتنگم که همین لبخندهای کوتاه و مقطع هم به سردی چشمانم پایان نمیدهد با این حال و روزگار هیچکس دور و برم نخواهد ماند، مگر انسان چقدر تحمل دارد که کسی چون من را تحمل کند؟ خانواده‌ام هم در اصل به ضرورت تقدیر در کنارم هستند.‌ البته که من باعث شرمندگی کسی نخواهم شد، باعث شکستگی کسی، به کسی جسارت نخواهم کرد و بدی در حق کسی نخواهم کرد این را بارها گفته‌ام که اگر روزی قرار بر رفتن باشد تصمیم بر این است که درباره چیزهای زیادی بنویسم، نه برای آنکه دیگران مرا بشناسند و یا نعوذبالله چیزی بگویم که حمل بر این شود که خواسته‌ام عظمت خوبی اندکم را به رخ بکشم که حقیقت این است من کوچکتر از آنانم که از این ادعاها داشته باشم میخواهم بگویم تا دیگران درس عبرت بگیرند، به خودشان برگردند، به نفس خودشان نگاه کنند و بیندیشند. چه هستند و چه میکنند. اما اگر بر فرض تقدیر بر رفتن بیخبر باشد جای خرده نخواهد بود آنقدر فکر در سرم هست که بیش از پیش بی‌اختیار به سکوت بروم، به درگاه ادب و سکوت واقعیت این است که من احساس میکنم همه چیزم را باخته‌ام، دیگر شوق به دست‌آوردن چیزی را ندارم، حرف علم‌النفس و روانشناسی هم نیست که بگویم دارو و درمان این است که شاید باشد اما مساله من و دچاربودن از رنگ دیگری است با این حرفها و شعارها و ژیتان پیتانهای امروزی ربطی ندارد طریق ما دو چیز است، اصولا کاری نیست با این حرفها، برفرض بشود کاری کرد من نمیخواهم، دیگر خودم را پیش کسی کوچک نخواهم کرد تا مگر گرهگشایی کند، عزت خودم را لکه‌دار کنم برای یکنفر دیگر که خود او هم خالی از اشکال نیست، زحمتم و دردم را بر دوش او بگذرم و آخ عقده‌های ابروانم را به دیگری حواله دهم که چه؟! من مسئولیت همه چیز را برعهده میگیرم‌ من از مال دنیا هیچ ندارم، اصولا هیچ زمان دغدغه آنچنانی برای دویدن‌های خارج از معمول ارتزاقی نداشته‌ام، بله آدم محتاطی‌ام آرامم به دل نمیگیرم ولی به فکر فرو میروم و شاید هم آهسته‌رو هستم، شاید گمان کنی تنبلم اما بخدا این نیست، اگر راهم را بشناسم و کارم را دریابم با تمام وجود حرکت خواهم کرد ولی من خوانده که با سرعت رفتن در راه اشتباه انسان را بیشتر از حقیقت و راه درست دور میکند صادقانه سعی کردم بگویم، خیلی ساده نمیخواهم اینطور وانمود شود که اهل شوآفم، من شکرگزار خداوند متعال و قدردان خوبی‌های عزیزانم هستم شاید اگر کمی کمتر کمال‌طلب بودم، شاید اگر کمی جسور بودم وضع امروزم اینگونه نبود قرقی نمیکند، از تقدیر و موقعیتهایی که انسان در آنها قرار داده میشود نباید غافل بود من شکوه و گله ندارم گرچه ناراحت هستم ولی خب راهی است نمود پیدا میکند و عمری که مثل برق میگذرد و تقدیری که رقم میخورد. شاید بگویی تو ملامتی هستی، شاید، شاید ملامتی باشم، حرجی نیست اما من مومنم، من اهل احساس و درکم، من طالب مهرم و پذیرای مهرم و. زندگی تمام نشده نه اما این انسان که گاه زودتر از موعد میماند و تو گویی ذره ذره به هدر میرود. خدا را گواه میگیرم که اگر شما عشق را فضلت میدانید، من اهل فضیلتم ولی چه سود، نمیدانستم اوضاع از چه قرار است، فهمیدم نداشتن بعضی چیزها امتیاز منفی است، نمیشود نگاهی به دنیا نداشت و به جایی رسید و دل تا مزین به زیورآلات دنیایی نشود به درد تجارت نمیخورد من گمان نمیکردم اینگونه باشد و اشتباه میکردم اما وقتی به عقب برمیگردم میبینم بعضی چیزها به دست آدم و به اختیار او رقم نمیخورد ولی شاید میشد تحت اراده آگاه کنترل شود ولی اتفاق اتفاق می‌افتد، گاه خارج از محاسبات ما دنیا به پایان نرسیده ولی من چرا به پایان رسیده‌ام، پس از این دیگر مصطفی جانی در بدن ندارد که بخواهد بین بالا یا پایین بردن دستانش، جلو و عقب راندن پاهایش مردد شود پس از این هر چه در این بدن و روح جان سالم به در برده باشد میتواند حکم براند، برای من و در من بین عقل و دل تفاوتی نیست، هر دو از یک کرباسند دوستان اهل صفا (و وفا) و اعتدال باشید، این تنها چیزی است که حال به ذهنم می‌آید و شاید شایستگی توجه داشته باشد. حرف زیاد است ولی برای خودم بماند. مشکلات و بدیهایم یکی دوتا که نیست و بی‌ارزش بودنم آنگونه است که حتی شایستگی نیم‌نگاه هم ندارم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها