اینکه یک زخم کار خودش را کرده است در همین حالتهای گاه به گاه درماندگی و غم عجیب معلوم میشود؛ اینکه نمیدانی به چه کاری چنگ بزنی، رو به چه کسی بکنی، چه کنی که اندکی آرام بگیری خودت هستی و خودت، نه، یک آسمان حس غریب مشکوک از سوال و خیال. و نمیشود، نه کسی در دسترس هست و نه تو توان انجام کاری را داری یک غم عجین شده با شیره جانت که نزدیکتر از همه چیز به تو است و هیچ چیز از عظمت و سنگینی و اهمیت آن نمیکاهد هر چه بخواهی بگویی آنچه باید بگویی را نمیگویی و درنمی‌آید و تنها چیزی که میتواند ترجمان حال تو باشد همین آه خالصانه توست که آرام از نهادت بیرون می‌آید، مبادا کسی بفهمد و مباد از آتش آن جانی شعله گیرد آهسته خودت خاکستر سکوت بر سر خود میریزی و ثانیه‌ها را به انتظار مینشینی شاید کم‌کم دوباره فرونشیند این غم عجیب که در جانت نشسته است. و برای من غم شبها چیزی کم از غروب جمعه ندارد.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها