یک موسسهای قبلا بود و الان هم هست که من یه چندوقت باهاشون همکاری میکردم. نوشتن متن ادبی و تحقیقی و گزیده کتاب و . سال اول دانشگاه بود؛ دیگه درس و بحث زیاد شد و خستگی رفت و آمد دانشگاه و یه مسئول جدید رابط من با فرد اصلی شد و بگونهای ارتباط خوب شکل نگرفت و دیگه موندم، اونها هم رفتن و حتی یه زنگ و پرس و جو نکردند که لااقل دوسهتا کاری که داشتم به ثمر بشینه و ارائه داده بشه امروز رفتم، جای موسسه عوض شده بود. از یه واحد مسی آپارتمانی تبدیل شده بود به یه خونه بزرگ حیاطدار و بند و بساط دار؛ میخواستم دوتا کتابی که تو دستم از کتابخونه موسسه مونده بود رو برگردونم. یک خانوم جوان و شیک و موجه بود، اسم دوتا از دوستان آقایون مسئول که میشناختم و احتمالا اونها هم هنوز من رو میشناختند اگر به بیماری آایمر دچار نشده بودند رو گفتم، اما هیچکدومشون نبودند. یکیشون سهسال قبل و اون عزیز مسئول اصلی یکسال قبل رفته بودند از موسسه و مسئول تحقیق هم شده بود یک خانوم؛ گفت پنجشنبه و جمعه بیایید event داریم، چندین شرکت میان و فلان، اگر میخواین بیاین، اما میدانم این تعارف مودبانهای بیش نیست من بیهمه چیز بروم که چه کنم؟! بعید میدونم به من نیاز باشه، کلا نیاز بشه، با اون خدم و حشم به من پیاده چه نیاز حتی اگر ذیل عنوان مقدس و جهانشمول اباعبدالله باشه نه در مسجد گذارندم نه در دیر، این حکایت من است. اصولا هیچوقت از آشنایی و آشنا بودن سودی نبردهام، حتی به صورت شانسی و اتفاقی. پیاده میآیم و خیابانها رو گز میکنم. به هیچکس شبیه نیستم، با هیچکس سر و سری ندارم. هیچکس بصورت اتفاقی به من زنگ نمیزند، هیچکس بصورت اتفاقی به من برنمیخورد، هیچکاری پیش نمیرود، همه کارهای از پیشرتعیین شدهای وا میماند و یا اگر با جانکندن تمام میشود بصورت مسخرهای به سرانجام میرسد و حل میشود و خندهام میگیرد اینکه حل شد خب بعدش؟! هوا شدیدا سرد است اما با همه این وجود یاد گرفتهام که خالی بودن این زندگی را نباید با انسانها پر کنم تنهایی تنهایی است، غول بیشاخ و دم که نیست. میخواستم بگویم باور، خدا، عشق، درد، آرمان اما در ادامه میتوانم آنقدر پیش بروم که بگویم کوفت و زهرمار. بر پلههای ورودی حسینیه ارشاد نشستهام و احساس میکنم در جای مهمی هستم، شاید من هم به همین اندازه به گذشته گره خوردهام و با امر حقیقی پیوند دارم. یک آمبولانس دقیقا جلوی من پارک میکند، شاید مرا با خود ببرد، اما به کجا؟! دستانم یخزده است، دیگر نوشتن همین چند کلمه دشوار مینماید. من ماندهام چه کنم احساس میکنم همه ما داریم از هم فرار میکنیم. میترسیم حتی از محبتی که نتوانیم پاسخ گوییم یا احسانی که نتوانیم درکش کنیم و دستی که به سویمان دراز میشود و میمانیم بین رد کردن و گرفتنش، کسی صدایمان میکند خودمان را به نشنیدن میزنیم میترسیم چیزی را از ما بند، چیزی از ما کم شود، دیگر حوصله جر و بحث و خز و خیل کردن همدیگر را هم نداریم چه برسد به همدلی و همراهی ما در توالت میشاشیم چون مجبوریم، چون عادت کردهایم دیگر ترسی از بیآبرویی نداریم آبرو چیست، وقتی مثل سگ سگ دو میزنیم و مثل خرس در هپروت خلسه تنهایی خرناسه میکشیم. ما ماندهایم در زندان ابدی نرسیدن و زمستان بیتفاوت به آمدن بهار بیاید یا نیاید، ما همینکه هیکلمان را بتوانیم جمع کنیم هنر کردهایم. ماندهام بین هیچ و به سوی چیزی که نیست پس هیچ است میگویی همه نه، باشد! من از همه کس و همه چیز فرار میکنم، از این پس همینکار را با تمرکز و جدیت بیشتر و اراده و خودآگاهی انجام خواهم داد. شاید این بیتاثیر در گمان من نباشد که بگویم همه؛ چه فرقی هم میکند، لااقل من در قبال همه و همه در قبال من همینگونهایم، شما را نمیدانم. ماندهایم بین پرواز و تخم گذاشتن در لانههایمان. (زاییدن یعنی تعلق بیشتر و پریدن یعنی ترک تعلق بیشتر به سمت تعلقی جدید که یقینا پذیرشش بیشتر از قبل خواهد بود. چه فایده، بیشتر، بیشتر، بیشتر کلمه جالبی نیست، هیچ چیز زیادیاش خوب نیست حتی زندگی، خوشبختی عشق میگویی نچشیدهای وگرنه نمکگیر میشدی! ببینم تو آش شور را خواهی خورد؟!) باید بیشتر زایید یا پرید حتی اگر به قیمت پرشکستن یا سرنگونی تمام شود؟! کمی آنسوتر چنگال گربه منتظرمان است، ما این را میدانیم و آرام نمیگیریم، آرام میگیریم دردهایمان را در بغل. هیچکس، هیچ چیز به درد ما نخواهد خورد و به داد ما نخواهد رسید، این را مطمئن باشید.
درباره این سایت