سیل است آب دیده و هر کس که بگذرد، گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود. مرثیه‌ای بر روزگار از دست رفته میخوانم، بر جوانی به غصه گذشته، به شبهای تنهایی حیرت حرام‌ شده، بر این راه راه غبارآلوده نوحه میخوانم، بر فانوس‌هایی که از اشک شمع کور شده‌اند، از چه بگویم، از هیچ میگویم از هیچی که همیشه با من است، از جدالی که درون من است، از شعله‌ای که تاب و توان وجودم را به یغما برده است، از چه میگویم، از آرزوی بر بادرفته میگویم، از صداقت هیچ میگویم، از پیچک غم میگویم که مرا دوست دارد آنگونه که هیچ مرا دوست دارد، از هیچ میگویم از اینکه در موقعیّت هیچم، از اینکه میدانم میفهمم و هیچ، از اینکه میخواهم و نمیخواهم، از طلب کردن میگویم و از دست کشیدن، از رو آوردن و از فرار کردن، از ماندن و ماندن و ماندن و بیهوده ماندن، از هیچ‌ها میگویم از نبودن‌ها تار و پود سوختن در تمام ساحل روحم تنیده شدن‌ها، از نگاه کردن و پلک بر هم گذاشتن، از شنفتن و نشنیده گرفتن، از نوشتن به امید روزی دیدن، از چه مینویسم، از بودن‌های حبابی خیال، از اینکه در خیابانی قدم‌ میزنم که ردپای من در آن نیست، زیر آسمانی نفس میکشم که با من بیگانه است، از دست و پا و سری حرف میزنم که نمیدانم برای منند یا نه، از قلبی حرف میزنم که نمیدانم چه کسی آنرا به من داده است میبینی؟ برای رضای خدا میبینی؟ یکبار شده ببینی؟ یکبار شده بشنوی؟ یکبار شده حس کنی؟ لعنت به این سکوتِ وامانده‌ی تبعید ابدی.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها