یه چیزی شروع میشه که فکرش رو نمیکردی و وقتی تموم میشه که حسابش رو نمیکنی. این برداشت من از زندگیه. تو اصلا یادت میاد اون اوایل رو؟ اون موقع که به دنیا اومدی؟ همون موقع که کم کم کلمات رو یاد گرفتی، راه رفتن رو تمرین کردی، اصولا همه چیز رو بهت حقنه کردند؟ چرا آدم نباید یادش باشه، چرا تو حافظه نمیونه اون روزای سرنوشت‌ساز؟ مگه کل قضیه و شالوده تو همون موقع رقم نمیخوره؟ اگر فرانسوی باشی میشی طفل بامزه فرانسوی و اگر عرب باشی عرب اگر انگلیسی باشی یه انگلیسی و اگر ایرانی. اصلا ولش کن! جای تعجب نداره که چرا آدم خیلی کم یادشه از اونموقع؟ میخوام از خودم بگم ولی از اونجایی نوشتن یه هم چنین چیزایی نیاز به انرژی و حوصله فوق‌العاده میخواد که من این وقت ساعت ندارم طبیعتا، بماند برای بعد مثل دیروز که خواستم از اون لحظات شیرین سپیده‌دم، از اون روشنای لطیف و صدای ظریف پرندگان در وقت صبح بنویسم ولی دیدم اگر بنویسم حیفم میاد اگر یک کلمه بیفته از همه اونچه که میخوام بگم بعضی وقتا این چیزای خوب و روشن هستند که در چارچوب کلمات نمیان و تو ترجیح میدی حیفشون نکنی و تو گنجینه درون خودت نگهشون داری؛ شاید میترسی که با بیانشون از گرماشون کاسته بشه به هر حال، چیزای خوب زیاده ولی باید اعتراف کنم که فیلم دیدن اگر یه فایده داشته باشه اون اینه که به تو بفهمونه هیچ انسانی به همون اندازه که زیبا و کامل به نظر میرسه نیست؛ همه‌مون ناقصیم و اگر خوب نگاه کنی هیچ انسانی اونقدری دوست‌داشتنی و ارزشمند نیست که تو موظف باشی جانت رو براش فدا کنی؛ البته من یکنفر رو میشناسم که او مبحثش جداست از من و تو. بحث خواستن نیستا، بحث توانستن هم نیست، چون خیلیا هستند که بالاخره تو اونها رو میتونی به خودت ترجیح بدی ولی خب بحث روی ارزشمند بودن عمل جانفدایی است که تو انجام میدی؛ ارزش فردی و رسیدن به کمال فردی یه طرف، اینکه از بیرون هم عمل تو ارزشمند باشه یه چیز دیگه. به هر حال میشه خوش بود و خوشدل بود و خوب نگاه کرد و خوب زیست ولی هرجور نگاه میکنم واقعا هیچ چیزی رو اونطور نمیبینم که شاعرانگی‌‌اش جان آدمی رو بتونه سیراب کنه همه چی سرابه، واقعی هست و یه پرده است انگار نمیشه سرگرم بود به سرودن درباره چیزی که ارزش نگریستن نداره. نه، بحث اینکه ارزش باید در نگاه تو باشد نه در آنچیزی که میبینی نیست. خواستم از خنکای صبح بنویسم، همون لحظاتی که صدای پرنده میاد و آبی آسمون هنوز تاریکه. خواستم از ابرهایی بگم که توی یه دشت ناهموار پوشیده شده از رنگهای طلایی و سبز توی دلشون پر از سفیدی امید به یه جای بهتره. آدم نمیدونه چی از زندگی میخواد دقیقا، حتی نمیفهمه که چی میشه که یه نفر جلوش سبز میشه و وجودش قلبش یک آن به تپش میفته که عه نکنه یه گنج پر از سکه‌های طلایی توی یه جای وجودم دفنه که من باید درش بیارم؟!. کسی چه میدونه ما کجا وایسادیم، دنبال چی هستیم و نهایتا به کجا میرسیم ولی شعر برای من جز تخیّل یه هم چنین حس ناب پاک نیست؛ یک دشت وسیع سبز طلایی با آسمونی پوشیده از ابرهای پنبه‌ای که درست وسطش، در اون نقطه کمال اعتدال یه حس مرموز ایستاده و داره نگات میکنه: عشق در وقت صبح.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها