گنج زر گر نبود کنج قناعت باقیست، آن که آن داد به شاهان به گدایان این داد؛ حافظ

 

حافظ جان! این ابیات به درد تو می‌خورد نه امثال من که تا زانو در گ.یم. برای کسانی مثل من یک درد و درمان وجود دارد و آن مرگ است. برای کسی که هستی‌اش را از کف داده، قناعت دیگر معنا ندارد. غصّه‌ام می‌گیرد، تو تا به حال غصّه‌ات گرفته؟ وقت و بیوقت، چپ و راست، وقتی همه چیز خوب است و آسمان آبی است تا به حال غصّه‌ات گرفته؟! به حال من تاسّف می‌خوری نه؟ من نیز به حال خودم تاسّف می‌خورم و ایکاش می‌توانستم نخورم. بخند! آری بخند.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها