میدونی چرا ازت بدم میاد؟! چون میون این آشوب من دلم فقط به تو قرص بود، رو هیکل تو حساب کردم فقط، میون این همه نامرد فکر کردم تو مردی بهت اعتماد کردم تو چیکار کردی؟! خنجرت رو تا دسته کردی تو قلبم!! آره نمیکشمش بیرون، نمیتونم بکشمش بیرون که این خنجر رو من خودم به خودم زدم تو فقط وسیله بودی انگار و عین خیالت هم نیست همین نامردیها آدما رو نسبت به هم بدبین میکنه نامرد، تو نامردی کردی، چرا نمیخوای بفهمی لعنتی، فکر کردم توی کثافت نزدیکترینی به من و همین توی نامرام نالوطی چیزی که ازش دوری میکردم رو به روزگارم آوردی. و در حالیکه باران شدید میبارد، مرد سراپا خیس شده کلا سیاهش را با دست راستش از سر برمیداارد، موهای آشفتهاش هویدا میشود، لبخند تلخی میزند و با تعلّل روی زانو مینشیند و دست چپ خونینش را به زمین میگذارد، دوربین عمودی از او دور میشود و نارفیق نالوطی نیز در قاب تاریک هویدا میشود. (مثلا یه فیلم.) ( اگر چهل پنجاه سال قبل بودم میتونستم دستیار فیلمنامهنویس مسعودخان کیمیایی باشم :)
درباره این سایت