نمی‌دونم برای چی زنده‌ام، واقعا نمی‌دونم. یه بیابون میخوام. میخوام برم حرفام رو اونجا بلند بلند فریاد کنم بعد یه گوشه‌ای مثل کاروانسرایی چیزی با چندتا چیز ساده چند وقت زندگی کنم. برای خودم برای دل خودم. اگر هم کسی باشه یه دوسه نفر فوقش اونم کسانی که هم حال خودمن و دنبالم خلوتند نه معرکه گرفتن. بریم معتکف بشیم گوشه‌ای از این دنیا یه کم از همه چی دور باشیم، از هیچ و پوچ دنیا، از این همه آدم سطحی دوزاری، از این همه تو سر و کله زدنها، سبقت زدنها شلوغ کردنها. حوصله ندارم، واقعا حوصله فکر کردن هم ندارم. خنثای خنثی‌ میخوام خودم رو به دست بیارم ولی نه تو اینجا،. کاش می‌شد واقعا کاش می‌شد. تنها ترس من موقع خیالپردازی یه هم چنین جایی فرصت نبودن کنار خانواده و عزیزانمه که ترس از دست دادنشون پشیمونم میکنه، گوش شیطون کر تنها ترس من همینه. چی بگم، یه جای بی سر و صدا که آدماش واقعا زندگی میکنند و در عین حال خیلی هم جدی نگرفتند همه چیز رو من هم یه آدم عامی مثل اون چوپان اون کشاورز. کاش می‌شد پاک بود و پاک زیست، صبح با نوای بلبل و خنکای نسیم از خواب پا شد و به زندگی رسید و شب از آسمون ستاره چید. کاش میشد زاهد شد عارف شد و از این دنیا برید، یه جاهای بهتری رو دید. یه جایی که خودت رو برای کسی نخوای اثبات کنی، خودت رو بی پرده ببینی همه رو صاف و شفّاف ببینی فقط خدا رو ببینی، حرف خدا رو بشنوی. اگر کسی بگه یعنی چی معلوم میشه خیلی خره؛ حرفم مشخّصه، زندگی برای هدف بالاتر و نه زندگی برای زندگی تنها.  نه منظورم از هدف بالاتر یه چیز عجیب و غریب نیست وما، حرف بر سر اینه که تا نفهمیم پشت این زندگی، این روزها که از دستمون میره و واحد اصلی زندگیه چیه، نمیفهمیم و اونوقت وقت از دست دادنها کفری میشیم. به قول یه نویسنده‌ای زندگی از یه جایی به بعد از دست دادن مداوم‌ه فقط. به هر حال، حرف زیاده ولی به کلمه نمیاد از این فضولی‌ها بکنه یه حسایی خیلی شرح کردنی نیست، باید تو حالتش باشی که بفهمی.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها