این آخرین غر منه.

نه معنی عشق را فهمیدیم، نه معنی عقل را فهمیدیم، نه معنی انسانیّت را فهمیدیم، نه معنی عشرت را فهمیدیم، معرفت را فهمیدیم، نه معنی لذّت را فهمیدیم نه معنی ایمان را فهمیدیم، نه معنی علم نه معنی جوانی نه معنای سکوت نه معنی تفکّر نه معنی فراغت نه معنی بندگی نه معنی مستی نه معنی خواب و بیداری نه معنی جاودانگی نه معنی شادمانی نه . فقط درد کشیدیم، بیهوده درد کشیدیم و غصّه خوردیم خودم را میگویم ها، دقیقا خود لعنتی‌ام را میگویم امّا جمع بستم با این فرض که چه بسا یک بخت‌برگشته‌ای دیگر درست شبیه خودم از اینجا رد بشود و بخواند و احساس غریبگی نکند نفهمیدم آقا نعمات و امکانات خدا را ضایع کرده‌ام و از این بابت شرمسارم. البته که همه قصّه و بار قصّه بر دوش من و امثال من نیست امّا چه کنیم، همین یک جرعه آگاهی به خویشتن، همین یک ذرّه بصیرت به وجود و همین یک پر و بال زخم‌خورده آسمان‌ندیده همین آرمان‌طلبی ناقص مگر میگذارد پلک روی هم بگذاریم و خودمان را اینگونه در میانه معرکه کوچک و هستی عظیم آشفته و تنها و سرخورده نبینیم. درد آقا، آمده‌ایم که ببینیم و بگذریم و ورقی بخوانیم و هیچ نفهمیم قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس، که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست و چقدر تلخ است درد کشیدن و نفهمیدن که از آن بدتر، ندانستن.

 

احوال تلخم؛ علیمردانی


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها