اینقدر درد روی درد ریخته است، اینقدر به غم آلوده شده‌ایم، اینقدر غمگین بوده‌ایم و همگان ما را غمگین دیده‌اند که انگار خجالت می‌کشیم شاد باشیم، اگر وقت خوشی هم می‌رسید خوب استفاده کنیم و خوشی کنیم. از خود غم بدتر این عادتِ به غم است. شاید گمان می‌کنیم اگر اندکی خوشی کنیم، غمها را به کناری بنهیم و همه‌ی تیرگی‌ها را فراموش کنیم، صبح فردا که آفتاب بزند و نسیم خنک بوزد و در گل شیپوری بدمد، همه ریشخندمان می‌کنند که این بی‌جنبه‌ها را، چه زود لباس عاریت سیاهشان را از تن به در کردند و بر طبل خوش باشی کوفتند، اینان که تا دیروز آه و ناله و جزّ و قسم سر می‌داند چه دُمی درآورده‌اند و چه رنگ و لعابی به هم زده‌اند غربتی‌هایِ پاپَتی‌ِ نمک به حرام. نمک نشناسها چه زود غم و غصّه‌ها را فراموش کردید و بزن و بکوب راه انداختید؟ دروغگوها مگر بر بستر احتضار نبودید پس چه شد که حال ادّعای دَم مسیحایی می‌کنید؟!! چه می‌توان گفت؟ به خدا راست است، هم غم‌مان، هم امیدمان، هم شادی‌مان، هم نیازمان، هم دعایمان، هم دلتنگی‌مان، هم سکوت‌مان، هم فریادمان، هم برق مدفون در چشمانمان. ما که مردیم برای آدم بودن تنها، شما چرا پا از روی دم ما برنمی‌داری فکر کژتاب؟!.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها