انگار رسیده‌ای به دوگانه عشق و نفرت؛ همان صفر و یکی خودمان. نه دیگر نمیشود بیتفاوت بود، باید انتخاب کرد. تحملّت بریده؟ تمام شده؟ طاقتت طاق شده؟ چرا؟ چه شده است مگر؟ شده است اینکه در کنکاش این نکته هم بیفتی که چرا و چگونه که تنها اضافه شدن بار غم و مشکل شدن مساله است‌ نمیشود دیگر گذشته را زخم زد که چرا و چطور، مگر تو همان مرد دیروزین نیستی؟ البته با کمی انباشت غم و از دست‌دادگی امید گمان میکنی یک باتری‌ای هستی که تمام انرژی‌اش را داده است و حال بلامصرف گوشه‌ای افتاده. چه کسی برایش مهم است باطری از کار افتاده؟ هشت میلیارد باطری، کم کمش چندصدمیلیون جنس اعلای اورجینال، خب سراغ یک باطری دیگر میروند. چه کسی بود و نبود تو برایش مهم است؟ ببین! این حرفها دیگر از جلت توجّه و محبّت و دلسوزی گذشته است. کسی که مثل باطری از کارافتاده را میزند پی خیلی چیزها را به خودش مالیده است و حال فقط مساله‌اش این است که چگونه با خودش کنار بیاید و سررشته امور را به دست بگیرد. پس نگاهش به خارج از خودش نیست، حداقل این رشد را داشته است که به خودش برگردد و به خودنگاهی بیفکند، هرچند کمی زیادی به خودش برگشته و در اعماق وجود خودش دست و پابسته با کلاف پیچیده نمیدانم‌ها غرق شده است؛ بهتر نبود بگویم کلاف لاینحل؟! شنید‌ه‌ای که میگویند باتری را درآب جوش بگذار زمانی غوطه‌ور بماند تا دوباره قابل استفاده بشود؟ نمیدانم، تا به حال امتحان نکرده‌ام و نیز نمیدانم بر فرض شدن چقدر قابل استفاده میشود ولی این را گفتم که بگویم وما همه چیز در درون ما نیست و به دست اختیار ما نیز. یک آبجوشی باید از آسمانی، شیرآبی جایی بیاید و ما را دوباره در خود بغلتاند و از این غرق‌شدگی مزمن در اوهام درون نجات دهد. بالاخره کسی باید باشد که خوبی‌ای دیده باشد و حال در صدد جبران آن برآید. زندگی همین رفت و برگشت‌هاست، داد وستدهاست، چه کسی دنگ خود را از زندگی نداده است؟ چه کس توانگر است که داد ضعیف بستاند و از همیان‌ از سکّه سرشارش کیسه‌ای را هم به ملاطفت به فقیر دهد؟ شاید تو دنگت را داده باشی، چه کسی دنگش را به تو میدهد؟ نه، بگذار صادقانه و شفّاف به قضیّه نگاه کنیم. چشم نباید داشت به هر منظور و نیّتی که باشد، احسان یعنی لطف بی‌درخواست و از روی کرامت، شاید از خصائل انسانی عشق بیش از همه به آن شبیه باشد، یک دوست‌داشتن بی مقدمه و بی چشمداشت، البتّه که من به عشق قائل نیستم ولی به کارکردش چرا. عشق امری است موهوم، چه بسا بگویی خب همه مولّفه‌های زندگی بشری قراردادی و اعتباری و بی‌ثبات است، اصلا این جهان آرام و س ندارد و آن به آن درحال تغییر و تبدّل است. بله، حرف این است که واژه عشق واژه مشکوکی است که تنها حقیقت را مجهولتر میکند. مانند X که در معادله جای مجهول می‌آید که ما گم نکنیم چه چیزی را نمیدانیم و باید در صدد حلّش برآییم. بگوییم دوست داشتن، چه اشکالی دارد بگوییم دوستت دارم تا اینکه بگوییم عاشقت هستم. اگر بگوییم عاشقت هستم پس طرف مقابل هم باید وظایف معشوقیّتش را به نحو احسن انجام دهد. مگر نه اینکه ما بی‌آنکه بفهمیم در هزارتوی دویدنهای بی‌فرجام و انتظارات بی‌پشتوانه می‌افتیم؟ چرا باید خود را به عاشق و معشوق بازی دچار کنیم، این حماقت است. اصلا چرا حرف به اینجا کشید. داشتم چیز دیگری میگفتم و این به قلم آمد و گفتم یک چند کلمه هم در آن میدان چوگان بزنیم. همه عمر در پی چیزی هستی که در همه عمر نمیدانی چیست. شاید باید کسی چیزی به زبان بیاید که هی فلانی در جستجوی چه هستی؟ هیچ چیز برای یافتن نیست! باید هرچیزی را همانطور که هست قبول کنی نه آنطور که میتوانست یا می‌بایست باشد. به هر حال گاه زندگی مسخره‌تر از آن به نظر می‌آید که در پس آن و برای جزء جزء آن بخواهیم در پی نشانه و علّت و حقیقتی قابل تامّل و تقدیر باشیم. دست پیش را نگیر، پس هم نخواهی افتاد. گاه آرزوی مرگ می‌کنی، با تمام وجود از عالم و آدم و صدالبتّه خودت بدت می‌آید. خسته میشوی، فسرده میشوی و با این همه حتی به شهد گوارای خواب هم دست پیدا نمیکنی. دارو نمیجویی نمی‌یابی چون درد را نمیشناسی. شاید درد اصلی زندگی باشد. درد اصلی همین‌ها باشند که در کنار تواند و در کنار تو نیستند. درد اصلی همینها هستند که تو دوستشان داری و دوستت ندارند و آنان که دوستت دارند و تو دیگر باورشان نخواهی کرد. درد اصلی عشقی است که بی‌چشمداشت عرضه میکنی و آسمان خورشیدش را از تو میگیرد و بر سرت می‌بارد. تو جای خودت هستی، جای آسمان که نیستی. توی دست و پا چلفتی در چاله می‌افتی ولی نمیخواستی در چاله بیفتی. تو داشتی به راهت ادامه میدادی، اصلا به جادّه آمدی که به مقصد برسی. کدام انسان احمقی است که بخواهد در جاده‌ای برود که از عمد خودش را به چاله پنهان‌شده در آن بیندازد؟ حال دو فرض است. یا میتوانی از جا برخیزی و یا چاله آنقدر عمیق است که به چاه میماند و تو طنابی برای بالاکشیدن خودت و تجربه‌ای صعودی داری و جان از مهلکه بیرون می‌بری و یا نه، پایت آنطور آسیب دیده که قدرت تکان خوردن نداری و یا آنقدر بدنت کوفته شده و درد میکند که فقط به خودت می‌پیچی. چه باید کرد؟ سوخت و ساخت؟ تا این پای پیچ‌خورده و خونی که معلوم نیست جانت را بخواهد یا نه ترمیم پیدا کند باید تحمّل کنی؟ باید از هیچ و به تنهایی بیاموزی شاید برخاستن را. دست یاری یا همراهی یا هر آنچه که گاه در سخت‌ترین لحظه‌ها به معجزه میماند بیاید یا نه هیچکس نمیداند. درست شنیدی، هیچکس نمیداند جز خدا. امّا تمام مساله این است که تو از ادامه دادن مسیر پشیمان نشوی، به سلامت جاده شک نکنی. اینکه این جاده حتما چاله دیگری هم خواهد داشت تو را از ادامه دادن منصرف نکند. به هر حال به قول ایرانی‌ها آش کشک خاله است، نخوری و بخوری به پایت نوشته شده است. گاه البتّه انتخاب سخت در ادامه‌ندادن است. شاید باید فروافتاد و مرد.‌ در خاموشی و کنج عزلت فراموشی گم شد. تقدیر را دست کم نگرفت و به خنده و اخم مردم دشنام داد. گاه باید بساط دلت را، پاره پاره‌های جگرت را جمع کنی و آواره این دیار و آن دیار شوی. سخت است کسی در انتهای جاده آمدنت را به انتظار ننشیند ولی زندگی همین است. هیچکس بار تنهایی را دوبار به دوش نمیکشد، یکبار برای خودش و یکبار برای تو. غم اگر بین ما تقسیم نشود ما را تقسیم میکند و این حرفها هم حرف است. یقینا زور غم بر هر چیزی میچربد، بر هر چیزی.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها