نیاز دارم با تو حرف بزنم و سیر ببینمت. از نزدیک ببینمت، شفاف و بدون فاصله، چشمانت را وارسی کنم، گونه‌ات را که میخندند یا نه، لبانت را دقیق شوم که چه میگویند. همیشه نیاز داشتم و البتّه از اینکه ندارمت فرار کرده‌ام. خودم را گول زده‌ام، بیهوده خودم را این من ساده را گول زده‌ام که نبودنت و نداشتنت توجیه‌پذیر است، امّا نبود. بودنت ساده‌ترین اتّفاق میتوانست باشد، امّا برای من نبود. اینکه باشی میتوانست ساده‌ترین اتّفاق جهان و شیرین‌ترین چیزی که دارم باشد امّا نبود و من خسته‌ام. همانطور که تو برای دیگران هستی و برای من به همان اندازه هیچوقت نبودی. من حتّی به اندازه یک عابر اتّفاقی امروز از کنارت رد نشده‌ام، حتّی به اندازه یک گدای گوشه خیابان به دست تو چشم ندوخته‌ام، به اندازه آفتاب صورتت را ندیده‌ام و مثل باد، آه مثل باد نتوانسته‌ام گیسوانت را نوازش کنم. اگر این نداشتن نیست پس چیست؟ هر کسی را که میبینم تو را به خاطر می‌آورم و در هر حال چگونگی امکان تو را می‌سنجم. من از زندگی‌ام سهمم را نگرفته‌ام، البتّه که این از بخت بد من است؛ تو کاری با من کرده‌ای که تا همیشه ویران خواهم ماند، این قلب من، این خراب‌شده تا همیشه به انتظار تو خواهد نشست تا آباد شود. نه، زندگی همه‌اش فریب دادن خویشتن خویش است. تا همیشه باید سر خود را گول بمالم، تا ناکجا از چیزهایی که میدانم فرار کنم و تا همیشه فرار کنم و هم‌چنان حس کنم که تو به اندازه یک دقیقه مرا ندیدی و به قدر یک ثانیه آنچنان که میخواهمت مرا نخواستی. باشد، همه چی باشد، این عمر هدر رفته‌ی در حسرت سر شده، این جاده‌ی کج‌شده سهم من از زندگی. بیخبری از آن من و خوشی از نبود من برای تو.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها