از بیمارستان که بیرون زدم تا سر خیابان و ایستگاه اتوبوس پیاده رفتم. ظهر بود و مردم از هر نوع و سنی در خیابان بودند. یک روشنایی ملایم در هوا پخش بود. چشمم به میوه‌فروشی پشت ایستگاه افتاد. به قفسه انارهای نسبتا کوچک که بالایش با یک مقوای کوچک و نوشته رویش معرفی‌شان کرده بود: انار دانه سیاه شیراز. نمیدانم چه شد، یک آن مزه انار به دهانم آمد. نمیدانم برای کی بود ولی انگار طعم بچگی میداد. اتوبوس رسید ولی اتوبوس مورد نظر من نبود. منتظر ایستادم. دقیقا آنطرف خیابان یک شیخ با ریش‌هایی انگار خضاب شده به روی موبایلش خم شده بود و چیزی مینوشت یا میخواند. دقیقا آنطرفش یک مرد مسن عینکی چمباتمه زده بود و دستش را زیر چانه‌اش مشت کرده بود و طرف ما را، شاید هم من را دید میزد. اتوبوس رسید. سوار شدم. نشستم. نمیدانم چه شد، ولی گاه اتًفاق می‌افتد، این بیت به گمانم از فاضل ناگهان به ذهنم خطور کرد و هی رو به تکرار گذاشت: تو بهترین غزل عاشقانه را با چشم، سروده‌ای به غزلهای عاشقانه قسم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها