من از خوش باوری در پیله خود فکر می‌کردم، خدا دارد فقط صبر مرا اندازه می‌گیرد؛ فاضل

شاخصه شعر خوب همین است، اینکه بتوانی خودت را در آینه شعر ببینی، شعر را بیان حرفهای نگفته و گاه حتّی کشف نشده خودت ببینی. داشتم فاضل می‌خواندم که به این بیت برخوردم. نمی‌دانم چه شد، ناگاه فکر کردم که این بیت دقیقا منم، ترجمانی از حال من است. یاد روزهایی افتادم که در دانشگاه گاه از چشم این و آن پنهان می‌شدم و در یکی از همان محل‌هایی که معمولا محل عبور کسی نبود خلوت می‌کردم. گاه خیلی سخت می‌گذشت بر من، خدا خدا می‌کردم کاش کسی ناغافل بیاید و هم صحبتم شود ولی خب مگر من خودم را پنهان نکرده بودم که در دسترس کسی نباشم؟! حال دوگانه و پیچیده‌ای بود. همین حالا که مشغول نوشتن این کلمات هستم غم دوعالم و آن اندوه شگرف بیرحم دوباره مثل آوار بر سرم خراب میشود، انگار دلشوره میگیرم، دهانم روحم جانم آغشته به مزه‌ای غیر قابل تحمّل و غیردلخواه میشود. مشغول فکر کردن میشدم؛ می‌خواستم حواس خودم را کمی پرت و متمرکز کنم، بر خودم متمرکز شوم، مشغول شعر گفتن می‌شدم گاه، شعر خواندن و . نه خیلی خیالپردازی شاید نمی‌کردم، من واقع‌بین تر از این بودم که به دام خیالپردازی دچار شوم امّا احساسی در من بود که طاقتم را طاق کرده بود و دست خودم نبود. نمی‌دانستم به چه کسی بگویم حالم را، به چه کسی می‌توانستم اصلا بگویم، نفس در سینه‌ام سنگینی می‌کرد، یکجور احساس شرم همراه این اندوه عمیق تنهایی مثل خوره‌ای به جانم افتاده بود و پیش می‌رفت. صورتم کم کم رنگ پریده شد، دستانم به مرور سرد شد، ذهنم کم کم از تاب و تب افتاد، من بیشتر به تنهایی فرار می‌کردم، چه آن ظهرها که به آن غار خودم نمازخانه کذایی روانشناسی می‌رفتم و چه زمانهای دیگر انگار به آغوش کسی می‌خواستم فرار کنم و برای من که انگار وصله ناجوری بودم آن شخص کسی نبود جز خدا. اوایل اعتراف می‌کنم بچگی‌هایی هم کردم، نشستن در کلاسها و حافظ خوانی و آوازخوانی بی ترس از شماتت این و آن، بی‌باکانه از قضاوت دوستان در حضورشان. امّا نه، ماجرا همیشه به این راحتی نیست کم کم همه وسایلی که سبب التیام موقّت تو می‌شوند کم کم بر علیه تو می‌شوند و تو می‌بینی واقعا چیزی در دستانت نیست، هیچ سلاحی برای مبارزه نیست. گاهی با خودم می‌گویم ایکاش آن همه شعر، آن همه شور را پاسخی بود، انتظار من مگر چه بود، کاش به کسی مبتلا می‌شدم که به همان اندازه که به دیگران التفات دارد به من توجّه کند. کم کم این نگاه سرد در من رسوخ کرد؛ من که تا آنزمان از شخصیّتی برخوردار بودم که خوش‌آمد و بدآمد دیگران در من تاثیر نداشته باشد و در آنچه باور دارم خللی ایجاد نکند کم کم به خودم لرزیدم؛ وقتی دیدم بهترین پاسخ کسی که دوستش دارم به تمام احساس من تنها سکوت است، خودم را باختم. تازه مشکل فقط همین نبود که من در یک جدال عجیب با خویش حق را به طرف مقابل می‌دادم و می‌گفتم حق دارد، تو هم اگر نسبت به کسی احساسی نداشتی احتمالا سکوت بهترین پاسخ بود امّا این دودوتا چهارتای عقل منطق‌گرای من بود. دلم را نمی‌توانستم ساکت کنم، من هر بار خودم را سرکوب می‌کردم، از معشوق زخم می‌خوردم، در این راه طولانی از دیدن انسانها به خود می‌لرزیدم و هرروز خسته‌تر و فسرده‌تر و بی‌انگیزه‌تر. نمی‌دانم، واقعا نمی‌دانم چرا اینگونه شد، چرا این بلا به سرم آمد، چرا این بلا را به سرم آورده‌ام، من به اندازه همان سکوت‌کردنها و گریه‌کردنهای گاه گاه خلوتم امروز و هر آن به غم جدیدی آغشته می‌شوم. انگار بعضی چیزها تا هیچ زمان از قلب انسان باز نمیشود، پای انسان تا همیشه در بعضی از دامها می‌ماند. نمیدانم چه مرگم است، آن زمان هم نمی‌دانستم چه مرگم است، از این روزگار تیره و تارم عاجزانه و با خشوع و زاری به درگاه الاهی طلب مرگ می‌کردم، انگار می‌دانستم بعضی چیزها دیگر هیچ زمان درست نمی‌شود. نمی‌دانم چرا این چیزها را می‌نویسم چون می‌دانم بعد از نوشتن همینها ناراحت خواهم شد ولی شاید می‌خواهم به خودم نشان دهم که موضوع موضوع ساده‌ای نیست که تو گمان کنی به درد کوچک و بی‌ارزشی دچاری و برای همین ابتلا به درد کوچک باز خودت را سرزنش کنی خیلی وقت است که من هستم و خودم، من هستم و خدای خودم، من هستم و تنهایی خودم، گمان می‌کنم همیشه همینطور بوده است. یاد گذشته آزارم می‌دهد، هم‌چنان گاهی صبح یا هروقت که از خواب برمی‌خیزم ناخودآگاه یاد کسی می‌افتم که قاعدتا نباید بیفتم و نام کسی را بر لب می‌آورم که چه بسا شب گذشته‌اش با خودم عهد کرده باشم، خودم را به خیال خام خودم راضی کرده باشم که دندان به لب بگیرم و بیش از نبودنش خودم را اذیّت نکنم. گاهی از یک احساس عمیق دلتنگی به خود می‌پیچم و گاه از فرط سر باز کردن همه خاطرات تاریک و زخمهایی که خورده‌ام و فروخوردم و کتمان کردم می‌خواهم فریاد بزنم امّا نمی‌شود. من دچار یک جنگ نابرابر شده‌ام، جنگی بین احساسی برای ادامه دادن، ادامه دادن در راه ابطال تمام آنچه تا کنون پیموده‌ام یا ادامه دادن پرقدرت همه آنچه ساخته‌ام تا بحال، از آبادانی و خرابی‌ها و احساسی که مرا می‌گوید، مرا فرمان می‌دهد که بایست که ادامه این راه چیزی نیست، دست بکش و تو دیده‌ای همه آنچه که باید می‌دیده‌ای پس بس است. گاهی با خودم می‌گویم من که هستم؟ آن همه مناعت طبع پس کجا رفت، من از کی اینقدر به خفّت دچار شده‌ام و آن کوه که درونم با من است چگونه به این سرخم کردنها و شکستگی راضی می‌شود؟ من دیگر آرزوی زیادی‌ ندارم، حقیقتش را بگویم دیگر اصلا آرزویی ندارم، جز خلوت، جز برحذر بودن از شر هر دوپا و چهارپا و بالدار و شاخداری تا آخر عمر، نه، شاید  تنها تا وقتی که کمی حالم به شود. بسیار دعا کرده‌ام، بسیار تلاش کرده‌ام که کاری کنم امّا انگار نیرویی ندارم، دیگر اعتماد و باوری آنچنان به خودم و راهی که می‌توانم بپیمایم ندارم. نمی‌دانم چرا اینطور شد، ایکاش این حرفها را نمی‌زدم، ای‌کاش یکجایی دم همه این حرّافی‌ها چیده می‌شد، ایکاش این آهی که در سینه‌ام خوش کرده است بیرون می‌آمد و راحتم می‌گذاشت. مگر من چه می‌خواستم که اینگونه شد؟ من چه می‌خواهم. تا حالا از خودت پرسیده‌ای از زندگی چه می‌خواهی؟ به جستجوی چه هستی می‌خواهی چه کنی، می‌خواهی تو را به چه چیز بشناسند؟ درد رسوایی یک چیز است و درد رسوا نشدن یکچیز است و درد گمنامی یکچیز است و درد دوباره خوشنام شدن یکچیز است و درد فراموشی یک چیز است و درد فراموش کردن چیز دیگر. گاهی با خودم می‌گویم نکند من خودم نخواسته‌ام؟ نکند من خواسته‌ام و نخواسته‌ام، چگونه می‌شود، این چه مرگی است این چه مرگ دمادمی است. به هیچکس چشم امید ندارم، خدا را شاهد می‌گیرم که دیگر به هیچکس چشم امید ندارم، تنها می‌خواهم حضورم باارزش باشد، به دردبخور باشم و نه مزاحم و اذیّت کننده می‌خواهم باری از دوش مردمان بردارم نه باری بر دوش هستی باشم. سینه‌ام هر چقدر که سنگین هم باشد می‌خواهم دلم سبک باشد‌ شاید من نیز روزی پرواز کردم و رها شدم، خدا! آزادی حق من هم است(هست)؟!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها