نمایش دو قسمت بود. من نقش پیری شخصیت اصلی را بازی میکردم. سال دوم راهنمایی. به نوعی میتوان گفت نقش من مهمترین نقش نمایش بود چرا که پایان‌دهنده و نتیجه‌بخشی نمایش به نوعی برعهده پارت دوم نمایش بود. ریش سپیدی هم برایم گذاشته بود و گریمی که صورتم به آنچه که باید نزدیک شود و چقدر بد که حتی یک عکس هم از آن نمایش و گریم ندارم چه برسد به فیلم. سالن مملو از جمعیت بود. جدا از دانش‌آموزان که همه جای سالن نشسته بودند پدران تعدادی هم بودند انگار. من کمرو و خجالتی که در حالت عادی هم آرام و آهسته و شمرده و نیم‌خورده معمولا حرف میزنم، باید طوری رسا حرف میزدم که احتمالا در نبود بلندگو هم صدایم به جمعیت برسد. خب تمرین کرده‌ بودیم، زیر نظر بزرگتری که خود اهل نمایش بود و کاربلد بود. این از نقاط مبهم زندگی‌ام محسوب میشود. هیچوقت نفهمیدم دقیقا اجرا چگونه بود. بخصوص در قسمت نهایی نمایش که نشستم و زانو به زمین زدیم و حالت ناراحتی به خودم گرفتم چگونه بودم. وقتی صدایی پخش میشد و من با او به تکلم در‌می‌آمدم و نماهنگ آخر قصه. بعد از نمایش به سمت اتاق گریم رفتم تا صورتم را پاک کنم. کارگردان با یکی از معلمان حرف میزد. حتی اینقدر جرئت نداشتم که بپرسم نمایش چه طور بود. من چه طور بودم. حتی یادم نمی‌آید که سلام و احوالپرسی هم کرده باشم، او هم چیزی نگفت. آنروز نمایش طولانی شد آنگونه که بچه‌ها بعضی‌هایشان در آن شلوغی و گرما و احتمالا اشتباه بزرگ در تعبیه نکردن به موقع سیستم صوتی خسته شده بودند و البته بعضی‌هایشان بیتوجه به زحمت و وقتی که ما گذاشته بودیم بیرحمانه شروع به سر و صدا و همهمه کردند و بیتوجه به صحنه نمایش شروع به حرف زدن با هم کردند. آنروز وقتی در مینی‌بوس نشستم یکی دو نفر به طعنه از مسخره بودن نمایش میگفتند و چه بسا نمیدانستند من نیز که زیر گریم بودم و شاید شناخته نشده بودم هم یکی از بازیگران بودم؛ اگر میدانستند شاید چیزی نمیگفتند البته اگر و شاید. این یکی از چیزهایی است که مرا از هر لحاظ به فکر فرو میبرد و مرا فراتر از یک تجربه عادی بر روی صحنه و بازی کردن مقابل یک عالمه چشم از کودک و بزرگسال، به اندیشه بزرگتر یعنی اصل زیستن وامیدارد. پریروز وقتی فیلم Birdman را بعد از مدتها توانستم ببینم ناخودآگاه یاد خودم افتادم، یاد آنروز. همیشه دوست داشتم بفهمم چه میکنم، چگونه نقش خودم را انتخاب میکنم و به شکلی که دوست دارم دربیایم و در مقابل بازخورد شفافی از احساس تماشاگران ببینم. دوست دارم بازی کردن بر روی صحنه را چونکه تو برای دقیقا خود معمولی‌ات نیستی اما به یک نوع دقیقا خودت هستی، جنبه مغفول مانده و فراموش شده خواسته و ناخواسته و هم‌چنین رشد داده نشده‌ات. این تقدیر است که دگمه میزند و انتخاب میکند تا تو به چه شکل و خلق و خانواده و محیط و ارتباطات و داشته‌هایی برسی. وقتی بازی میکنی به نوعی رو دست میزنی به خودت و از حالت تکلف سرنوشت و رنگ عادت درمی‌آیی و خودت را گونه‌ای دیگر بازشناسی میکنی. هم شکوهمند است و هم بصورت شگفت‌آوری جالب و ترسناک اما بگمانم گاهی راهگشاست و البته حرفهای بیشتری که بماند.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها