گاهی فکر میکنم چه نیازی به اینگونه زیستن. نمیدانم، حتی در آن حد و اندازه‌ها خودم را نمی‌بینم که بگویم کاش جای جوانان پرپرشده امروز بودم؛ بالاخره آنها به درجه‌ای از شجاعت و لیاقت و داشتن آرزوها حتما رسیده بودند که هوای عزیمت کرده بودند. من چی؟! من که پایم به زمین بسته شده است، من که مانده‌ام بیشتر برای آنکه درمانده‌ام، من که در خانه خودم هم احساس غربت میکنم، در آینه نیز غریبم، من که آرزوهایم را از یاد برده‌ام، من که از خودم و اینگونه زیستن بدم می‌آید، من که از خستگی خسته‌ام، من که اگر هم بخواهم، فردایی در برابر خودم نمیبینم، من که خودم را بی‌مایه و به دردنخور میدانم، من که دلشکسته‌ام سرشکسته‌ام خسته‌ام و آنقدر پرت‌افتاده‌ام که حتی نمیدانم لیاقت ترحّم نیز دارم یا نه. به راستی چه باید بگویم؟! به راستی چه باید کرد؟! خدایا!! اگر ادامه زیستن من بر همین منوال است و من قدرت چیره شدن بر شب و پیوستن به صبح را ندارم، پیش از آنکه پیری جانم را بگیرد تو جانم را بگیر و مابقی عمرم را بین کسانی پخش کن که حضورشان و وجودشان نوری است در تاریکی حیات مردمان و لبخندشان قیمتی دارد و فکرشان برکتی دارد و چشمانشان برق عزّتی دارد و در رگهایشان شور شکفتن در جریان است. و مرا در جوار رحمتت مستقر گردانی اگر اذعان این بنده گناهکار بر همه تقصیرها و قصورهایش و ایمان به بزرگی‌ات کفایت میکند. یا رب‌ّ العالمین.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها