درد دارد، خیلی درد دارد‌ رفتن بی‌بازگشت، وقتی که میدانی شاید هیچ‌زمان روی آسایش و س را آنگونه که فکر میکنی و میخواهی نبینی باید از امید برید باید از خویشتن خویش برید باید دل به الله سپرد باید این انگشت انگشت به طوفان درآمدن را تمام کرد؛ باید به یکباره با تمام وجود هیبت و هیکل خود را در برابر سحر و فسون سرمای طوفان قرار داد. فراموشی و خاموشی شاید حاصل نشود اما میتوان مانند یک انسان خورد و خوابید و زبان به ناله و گلایه نگشود نمیتوان، نه نمیتوان، آنقدر جور و درد هست که سکوت ممکن نیست عزیزمن! دلتنگی دلتنگی است، باید باور کنی رفتن را، باید باور کنی که ماندن چیزی را عوض نمیکند یا لااقل بعید است چیزی را بهبود ببخشد کسی گوشش بدهکار حرفهای تو نیست نمیدانم، به خدای احد واحد نمیدانم صبر کرده‌ام، ختم گرفته‌ام، چله‌نشینی کرده‌ام به نوع خودم، اما حاصلی درنیافته‌ام یکجای راه وقتی قدم بر خلاف تصورات و محاسباتت بر زمین گذاشته میشود دیگر ادامه راه به دست نیست کسی درک نخواهد کرد که من چه میگویم و تا چه اندازه حرفهایم از جانب دغدغه و درد می‌آید نه انتظار و شکوه به خدای علی قسم که من چیزی را نه برای خودم میخواستم تنها و نه به فکر آرمان و هدفی خودسرانه و خودخواهانه بودم من هیچ چیز نیستم، عزیزانم حقیقت این است، من هیچ چیز نیست از من درگذرید ای همه کسانم، ای میوه‌های قلب من ای مایه روشنی چشمان من ای عطرتان آرامش‌بخش نفس‌های من! از من درگذرید که من خسته‌ام، در من هیاهویی برپاست آخر چگونه به خلوت درآیم آه! کسی گوشش به حرفهای تو نیست، همه از تو میگریزند، کسی متعلق به تو نیست کسی وابسته به تو نیست. عزیزانم که سلامت و سعادتتان را روز و شب از خدای خودم خواسته‌ام! هیچکدامتان به دردم نیامدید، نه نمیخواهم گلایه کنم که این تقدیر من است. به خداوند یگانه قسم که نمیخواهم که کوچ به سکوت را به خودخواهی تعبیر کنید، شاید خوددرگیری است من برای چه هستم؟! هان! برای چه هستم؟! اگر دورکعت نماز در بساطم نمانده بود شاید ماجرا فرق میکرد نمیدانم. میخواهم و نمیخواهم، میگویم و خود نمیشنوم انفروا خفافا و ثقالا، جانم پربار است نه، سنگینی بار را بر دوشم احساس میکنم و سایه‌ای بر روحم افتاده است که نهایت تمنایش در من است و در من نیست آنچه نشان میدهد هیهات! ما ذلک الظن بک و لااخبرنا بفضلک عنک یارب! این بنده درمانده‌ات، این بنده کوتاه قامت عاجزت، این بنده حقیرت‌ میگریزم از خودم! می‌گریزم می‌گریزم و در این میان نمیدانم که این سایه‌ها که به اهتزاز درآمده‌اند هرکدام چه نقشی را ایفا میکنند، باید به کجا بگریزم، من از آن کجایم؟! کجاست ملجا امنی که ی بیاسایم و بشویم تنم را در برکه‌ سعادت و صلابت؟ آبله‌ها اگر سر واشدن داشته باشند چه خواهند گفت؟! نکند نور هم فراری شود، نکند بهشت به خرابه‌ای مبدل شود وقتی سلطانی به گدایی افتد افسوس که میخواهم بگویم و محرمی نمی‌یابم، افسوس که هرچیزی را نمیتوان گفت و ما هرکدام به تنهایی راه می‌پیماییم، جداگانه خانه‌ها را متر میکنیم، پیاده‌ام و کاش همینقدر ساده به دور از هر سودا و تمنای خامی بتوانم جان‌نثاری کنم، از خویش باید برون رفت، باید چه کرد.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها