تازه دارد فهمم میشود چه بر سرم رفته است. اگر تمام اشعار ابتهاج و منزوی و شهریار را هم ممزوج کنم، باز هم کفاف دردهایم نمیشود. آنقدر دلگیرم که گویا جهان در برابر دلمرده است، به راستی مرگ واژه باشکوهی است برای اینگونه زیستن نمیدانم، این سکوت، این تحمل، این فریاد، این ناشکیبایی از کجا در وجودم رخنه کرد. هر چه تبر هم بزنم فایده نکند، انگار بعضی چیزها از درون فاسد شده است عزیز من! از من بشنو. آنقدر حیرانم که به جامی هم جمی جهان‌نما را بنگرم و آنگونه حیران که غمی مبهم از نمی‌دانم کجا و چرا راحت و آسایش مرا سلب میکند بالحق باید اعتراف کنم که شناختی ندارم، از هیچ چیز و هیچ کس. و مرگ تنها چیزی است که متقاعدم میکند کمی آرام بگیرم، عاقبت هیچ چیز برای من و تو و او باقی نخواهد ماند 

وه که با این عمرهای کوته بی‌اعتبار.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها